نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

باید 7 سال بگذرد.. باید 7 سال بگذرد که بدمستی کند .. که بیاید و سر راهت را بگیرد و یقه ات را بچسبد و دوست داشتنت را درِ گوشَت عربده بکشد .. باید 7 سال بگذرد که آوازه ی رسوایی اش گوش به گوشِ شهر بپیچد.. باید 7 سال بگذرد که بجوشد و از جوشِشَش عالمی را مجنون کند.. باید 7 ساااال بگذرد.. هنوز اما صبور است .. هنوز طاقتش طاق نشده ، هنوز بلد است درد هایش را هرشب زیرِ پتو ببارد .. هنوز بلد است رویْ زرد کند اما لب خندِ پهنش را از صورتش پاک نکند .. هنوز بلد است خانمی کند ، بلد است پیاز خورد کند و با اشک و خنده های زورکی گره اش بزند .. دیوانه! نیامده ای! نه که فکر کنی صبر نداشته باشم ها.! نه! ولی گاهی حرف از "نیامدن" است و گاهی از "هرگز نیامدن" .. و گاهی قول آمدنت را به انگورها می دهی و شرر به جانشان می اندازی و دیگر نمی آیی.. چند سال است نیامده ای؟! به یادت مانده؟! بیا! بیا و تکلیف درد هایم را مشخص کن! یا بنشین و آرام آرام کام بگیر یا بزن خمره ام را تکه تکه کن..
قرار بود در عمارتِ کاه گِلیِ پدرم به دنیا بیایم ؛ قرار بود با لباس های رنگیِ کردی یا آذری یا حتا گیلکی روی تپه های سرسبز بزرگ شوم ؛ قرار بود مادرم موهای سیاه بلندم را ببافد و من با سبد حصیری که پدرم می بافت بروم دنبال تخم مرغ های کوچک حنایی یا قارچ های خوراکیِ وسط جنگل .. قرار بود هم بازی تو شوم ، تو که از پسرهای نوجوان تخسِ آن طرف رودخانه بودی.. قرار بود آرام آرام بزرگ شوم.. و همان وقت ها باشد که گیس های بافته ام را زیرِ چارقد پنهان کنم و نگاهم را از همه ی پسر های روستا برگیرم و تو هم ریش و سیبیل دربیاوری و آوازه ی جوانمردی ات تا این طرف رودخانه بیاید.. قرار بود یک بار که آمدم دلتنگیِ دست های اناری ام را در آب رودخانه بشویم ، تو که آمده ای برای ظرف شستن مادرت آب ببری را در به درِ چَشم هام کنم.. قرار بود شب ها خوابت نبرد ، قرار بود شب ها خوابم نبرد.. قرار بود هرروز نزدیک های غروب من و تو از دو سوی رودخانه در نگاه هم غرق شویم .. قرار بود هرروز من انارهای دانه شده ام و تو دسته گل های کوهی ات را به آب بدهی.. قرار بود پچ پچِ تمامِ زن هایی که از چشم های گود رفته ی من و از ژولیدگیِ تو می گفتند را تحمل کنیم .. قرار بود تو یک روز دست مادرت را بگیری بیایی و از پدرم انارِ سرخ طلب کنی.. و پدرم دستم را توی دست هات بگذارد و مرا به کلبه ی چوبیِ کوچکت ببری و هر شب که از سرِ کار برگشتی و نماز خواندی و دست پختِ نه چندان خوبِ مرا خوردی ،بنشینی موهایم را ببافی و بافته و نبافته از خستگی خوابت ببرد.. قرار بود پاییز که رسید ، من برای سرمای تو شالگردن و ژاکتِ آبی ببافم و تو مرا مهمان بوسه های گرمت کنی.. قرار بود تا آخرِ دنیا ، پا به پای هم ، به خوبی و خوشی پرواز کنیم -مثلِ قصه ها- اما.. افتاده ایم وسط عصر اطلاعات و ارتباطات.. میان شهرِ ساختمان های بلند و خیابان های سیاه ، تو نشسته آن سوی دنیا غصه ی کار و خانه و ماشینِ نداشته ات را می خوری و من می نشینم و یکی یکی غصه ی تنهایی هایِ تو را گره گره می بافم به موهای سیاه بلندم..
لعنتی! رفته ای همه ی بهشت کوچولوهای شهر را یکی یکی نفس کشیده ای ؛ رفته ای درد کشیده ای ، غصه هایت را باریده ای و رد انگشت هایت را جا گذاشته ای .. چه باید بکنم؟! من! همین منِ بی تو چه باید بکنم؟! محراب آبیِ مسجد صورتی را چه کنم؟! پنجره های خانه ی فروغ الملک را چه کنم؟! کنار قبر حافظ ، کنار قبر سعدی .. شاهِ چراغ! شیشه ی بین زنانه و مردانه اش را چه کنم؟! انگشت های مجسمه ی ملاصدرا را چه کنم؟ دست هات را همه جا جا گذاشته ای ؛ من رنگِ دست های مردانه ات را می شناسم ، من خط به خط تو را بلدم .. همین دیروز صبح که دلم غمباد نبودنت را گرفته بود ، رفتم که صورتیِ لب هام را ببخشم به کاشی های مسجد که هروقت رفتی در هوای ملامحمد نفس بکشی و با دست هات رد اسلیمی ها را لمس کنی ، عطر بودنم بپیچد بین قهوه ایِ موهات .. نشسته بودم توی محراب ، روی کاشی های آبی ، سرم را تکیه داده بودم به دیوار و آرام شعر مولانا را زمزمه می کردم : کیستیییی تو؟! کیستییی تو؟! دلم را گذاشته بودم کف دستم .. نبودی ، اما همه جا بوی تو را می‌داد ، رنگی رنگیِ پنجره ها عین دست هات بود ، حوض بزرگ سبزش که دورتادورش شمعدانی چیده بودند هم عین دلت .. بوسه بوسه جا گذاشتم روی در و دیوار مسجد که هروقت آمدی و سرت را به دیوار تکیه دادی ، هیچ وقت نفهمی بیقراری ات از کجا آب می خورد ..!
پاییز بود ؛ لباسِ فیروزه ای ام را پوشیده بودم ، تکه های نور را به موهایم گره زده بودم ، کوله ام را برداشته بودم و داشتم رقصان و دَوان و خنده کنان از تپه های بهشت پایین می آمدم.. خدا صدایم کرد ، لقمه ی نان و نور را توی کوله ام گذاشت ، سبدی به دستم داد و گفت هرچه دلت خواست #انار بچین و با خودت ببر .. سبدم را پر از انار کردم و راهی شدم .. سرِ پیچِ جاده ی پاییز منتظرت شدم ، از دور که می آمدی ، قهوه ایِ چشم هات را شناختم .. آمدی ، نگاهم کردی ، بی اینکه چیزی بگوییم ، بهترین انارم را توی دست هات گذاشتم .. انار را انداختی ، خون انار کفش های مروارید پوشِ مرا خون آلود کرد.. از ترس سبدم از دستم افتاد ؛ جاده ی پاییز غرقِ خونِ انارهای من شد .. و تو بی اینکه حواست به رد پای اناری ات باشد ، چشم دوخته بودی به دخترکانِ قرمزپوشِ سفیدرویِ چشم آبی .. رفتی ؛ و من با یک سبد انار ترک خورده توی جاده ی پاییز ماندم و هرکس به این جاده رسید دلخون شد و آواره..
دیگر آن دختر ریزه میزه ی مو مشکی جیغ جیغو نیستم .. خیلی وقت است که تاریخ مصرف کودکی هام تمام شده.. اما رویاهای فیروزه ای ام را ذره ذره جمع کرده ام ، توی کوله ام ریخته ام و آورده ام که حالای سختی و بی پناهی سنجاقشان کنم به گوشه ی روسریِ ترمه ام که هر وقت دلم برای قهوه ایِ چشم هات تنگ شد ، یکی یکی در آغوششان بگیرم و هوایت را نفس بکشم .. آورده ام که بریزمشان پای درختِ #انار ، که میانِ این قرنِ یخ زده ی مدرن ، موهای سیاهِ من و دست های گرمِ تو آغشته به رنگِ خون شوند و فراموشمان نشود که من و تو به طعمِ سیب آمده ایم و به عطرِ انار می رویم .. فصلِ انار دارد تمام می شود .. ۲۲ سال است که چشم هام نشسته گوشه ی تقویمِ دومِ آذرِ هرسال و هی نگاه کرده که تو از راه برسی و هر بار کسی آمده و دست هایش را به طلب انار به سمتم دراز کرده و آواز داده که "گمشده ات من هستم" و هربار دیده ام که نه قلبش عطرِ شمعدانی دارد و نه دست هایش رنگِ فیروزه ای .. پس کی می رسی؟! با یک بغل انار و آیینه..؟!