نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

ما را در سرزمین ِ پهناور ِ سینه‌ستبری " قرار " داده‌اند که هر تکّه‌اش فصلی دارد و آسمان هر شهرش رنگی‌ست ؛ بی‌بدیل و تکرار نشدنی . نیم ِ بیش‌ترش را کویر ِ آتشینی فرا گرفته که رهسپار شدنش را ریشه‌دار بودن می‌طلبد . شمالَش شرجی ِ سرسبز ِ دریاست و رشته‌کوهی بِکر و دست‌نخورده که از شانه ی چپ تا راستش کشیده‌ اند . بد ِ روزگار را می‌بینی مرد ؟! من وطنم را میان ِ بازوهای تو جا گذاشته‌ام .. من کویرم را روی سینه ی پهناور تو ، شرجی ِ بندرعباسم را بین ِ موهایت ، کاشی‌کاری ِ اصفهانم را روی خطوط ِ تنت و مردانگی ِ کردستانم را توی دست‌هایت جا گذاشته‌ام . من سال‌ها اصالت ِ موسیقی ِ ایرانی را نُت به نُت توی حنجره‌ات جا گذاشته‌ام ، آن‌جا که صدای سنتورها و سه‌تارها عالَم‌گیر می‌شود و شجریان چه‌چهه می‌زند و مولانا می‌خواند و ربّنایش را به دل ِ شهر می‌ریزد ، آن‌جا که سالار فریاد ِ وطنم‌ سر می‌دهد ، انگار که تو ایستاده باشی و نام ِ مرا به زمزمه بخوانی .. ! حواسَت هست ؟! من شیرازم را ، شیرازم را ! قرن‌ها شاعری ِ ِ مردان سرزمینم را در تو جا گذاشته‌ام .. همان نیمه‌شب‌هایی که برمی‌خیزی و کلافگی‌های مرا روی شانه‌ات می‌گذاری و بیت‌بیت سعدی را لابه‌لای موهایم گره می‌زنی و قصه را تمام می‌کنی ..

مَرد ! من که عمری با پای برهنه خاک سوزانت را قدم زدم ، روا نیست اسیر ِ غربت ِ شهر ِ بی‌خورشید باشم ؛ مبادا خودت را حرام ِ چکمه‌های سرد و سیاه کنی و بگذاری تکّه‌تکّه‌ات را به غارت برند . برخیز و مرا از پشت میله‌های ِ تبعید به آغوش ِ سرزمینم برگردان ..