نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

فقط من بودم که می‌توانستم لایه لایه سلول‌های تنت را کنار بزنم، نُت‌های کوچک پنهان‌شده در گوشه‌کنار صخره‌هایت را پیدا کنم، کنار هم بگذارم، انتهایش را وصل کنم به موهایم، و سرانگشتِ دودآلودم را بکشانم روی سیم‌های فلزیِ سینه‌ات. تِمپوی ضربه‌ها را بدهم دستِ موج‌موجِ لب‌هایم و تو چشم‌هایت را بسته باشی! بسته باشی و نفهمی کِی به پیچ‌وتابِ رقص درآمده‌ای؛ مثلِ نخستین نفس‌های ماهی وقتی به دریا رسیده باشد. نفهمی کِی نواخته می‌شوی. کِی به دست من می‌میری و کِی زنده می‌شوی... چشم‌هایت را بسته باشی و نفهمی من در تو غرق شده‌ام یا تو در من... نوازنده تو هستی یا من. رقاص دوره‌گرد تو هستی یا من...

تارهای سفید شقیقه‌ات، گوشه‌ی پلک‌هایت، خطوط گردنت، خال‌های دست‌هایت، مهره‌های برآمده‌ی کمرت، هُرمِ پوستت، تپش‌های نامنظم قلبت، افتاده است دستِ بازی‌های من! نوازنده‌‌ای که نمی‌خواهد هیچ کدام از آهنگ‌هاش را به گوشِ کسی بسپارد. که بخیل است به کشف‌های خودش. که اسیر است به سازهای خودش.

نُت‌های گوشه سمت چپ لبت را می‌گذارم روی شانه راستت و کشان کشان می‌برم تا میانه‌های سینه‌ات. سر می‌گذارم و درام‌کیت قلبت را می‌سپارم به چوبک‌های انگشتانم. باد از حصار پنجره می‌گذرد و رد می‌شود از میان اصطکاک کوچک لب‌ها. سکوت می گذرد از تلاقیِ هارمونیکِ انگشت‌ها.

در انتهای شب، در بوسه‌ی سپیدی بر تنِ سردِ شب، صدای ناله و نفس‌هایت می‌نشیند توی دستگاه همایون و خورشید که برآمد، چهارگاهِ نعره‌هایت دست توی دستِ ماهور می‌گذارد و منتظر می‌ماند که تو فرمان پایان ارکستر را بدهی و در هزار و یکمین شب، مرگ و زندگیِ مرا در آغوشت رقم بزنی.

تمامِ کائنات دعوتند به تماشای ارکستر بزرگی که دیگر فرقی میان رهبر و نوازنده و سازها و تماشاچیانش نیست...