نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

گفتی بلیغ و رساست! گفتم نامم یا صدایم؟! گفتی خدا نامت را بند زده به بندبند تارهای حنجره ات که بیاید ، بپیچد به قامتِ من و برود چنگ بیاندازد به تکه تکه های قلبم .. گفتم خبر داری هندوها خدای مرگ و زندگی‌شان را به نامِ من می خوانند..؟! گفتی بیراه هم نگفته اند! اللّٰه جلَّ جلاله انگار کن مرگ و زندگی مرا گوشه ی لب های تو نهاده که به لبْ خندت مُرده زنده می شود و به اخمت جهانی هیچ و پوچ.. خندیدم و گفتم ولی آقا کردها نامم را " آبی رنگ " می دانند! و من به همین قانعم و مشتاق که سنگِ فیروزه ای باشم روی انگشتِ دومِ دستِ چپِ شما.. گفتی ذره پروری می کنید بانو! تو آسمانِ منی.. آسمانی وسیع ، مبرّا از دود و دم که می شود گاه در آن بال گشود و اوج گرفت و گاه در پناهِ خورشیدش گرم شد و گاه پا به پای ابرهایش دیوانه وار گریست.. چیزی نگفتم.. به رعد و برقِ چشم هات لب خند زدم و آمدم که عمری آسمانت باشم ؛ حضرتِ عُقاب..!
خسته ای و زخم خورده ؛ نشسته ای گوشه ی قفس کوچکت و نگاه می کنی ببینی هرکس کدام تکه از تو را غارت می کند.. به پنجه هات فهمانده اند زندگی همین است و به دندان هات که خوراکِ تو همین.. تا آمدی جولان بدهی ، تا صدای غرّشِ نوجوانی ات در آمد ، تاب نیاوردند.. زخمت زدند ، همه با هم ریختند سرت و رامت کردند ، حالا از بیست و چند سالگی ات یک شیرِ زخم خورده ی قفسی ساخته اند که خیلی با 19 سالگی اش فرق دارد.. ، انگار کن شیرِ سیرک ..! به باور رسانده اندَت که تو همینی.. دیر به هم رسیدیم مَرد.. ! سرکشی هایت نصیبِ من نشد ، اما می دانی درد کجاست؟؟ همین زخمی و خسته ات را هم به من نمی دهند.. منی که خوب می توانم مرهم زخم هات شوم و دندان هایت را تیز کنم.. دست داده اند به دست هم که تو شیر بودنت را از یاد ببری.. من اما تو را میهمان جنگلِ بکر و ناشناخته ی آغوشم می کنم، بیا و پادشاهی کن .. بساطِ شغال ها را به هم بریز.. مست کن و زمین و آسمانم را به هم بدوز.. بی که محدود شوی جولان بده . من خستگیِ تو را می فهمم.. یال و کوپالِ آشفته ی تو فقط به نوازش انگشتانِ من آرام می گیرد.. بیا و ثابت کن جَنمِ سرکشی داری.. انقدر از پشت میله ها به آهوی چشم هام نگاه نکن ، یک بار خیز بردار و قفسِ لعنتی ات را بشکن.. آن وقت تا دنیا دنیاست پادشاهی کن ، مَرد..!
دنیا به یک قرار نمی ماند مَرد ! من سال هاست درخت های انارَم را آب داده ام که از راه برسی .. نیامدی .. من هم هرچه شاخه هام را به آب و آتش زدم و مثلِ سرخپوست ها برایت پیغام فرستادم ، نفهمیدی یا شاید نخواستی بفهمی.. دنیا برای داشتنِ تو به یک قرار نماند ، برای نداشتنت هم نمی مانَد .. باید تمامت می کردم .. باید خودم را در آغوش می گرفتم و می نشستم گره گره ، تو را از بند بندِ دلش باز می کردم ، باید پا به پایش گریه می کردم و آشفتگی هایش را سر و سامان می دادم .. نیمه شبِ بهمن ماه ، دستش را گرفتم و نشاندمش توی حیاط ، یک لیوان نسکافه ی داغ دستش دادم ، چشم های غمگینش را بستم ، خواست از نبودنِ تو بگوید ، که انگشت به لب هاش گذاشتم ،بعد موهایِ سیاهِ بلندش را به دست باد دادم که یادش بماند برای عطرِ اناری اش دنبالِ دست های مردانه نگردد.. دلش می خواست سرش را به سینه ی یک مردِ بلندقد بگذارد ، آمد گریه کند ، نگذاشتم .. گفتم که باید مَرد باشد! گفتم که ما زن ها وقتی مردِمان می رود باید مرد باشیم .. باید مراقبِ خودِ لعنتی ِمان باشیم.. زانوهایش لرزیده بود .. آمد بنشیند ، نگذاشتم .. لابد خودت می دانی چرا .. من تمامَت کردم مَرد ؛ حالا من دنیا را انارستان می کنم و تو با زنی شب و روز می گذرانی که حتا یک باغچه ی کوچک هم از خودش ندارد ..