نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

کافی‌ست ورق بزنیم و برگردیم به ابتدای قصه . کافی‌ست آن‌جا که تو تمام قد جلوی من ایستاده ای و دوستَت دارمَ‌ت را روی سرم آوار می کنی ، من به جای این‌که بی‌درنگ گریه‌هایم را به آغوشَت بریزم ، یک مرسی ِ ناقابل ِسرد ِ کوچک جلویَ‌ت بیاندازم و بروم . 

یک چیزی توی سرَش و یک چیزی میانه ی قفسه ی سینه اش ؛ یکی  سجّاده گشوده بود ، به سجده رفته بود و به زمزمه فریاد می زد : خدایا خوشبختش کن ، خوشبختش کن ، خوشبختش کن .. . و دیگری کِز کرده بود یک گوشه و به گریه ی بی صدایی آرام می خواند : او فقط باید کنار ِ خودم خوشبخت می شد ، و لاغیر .. . ولوله افتاده بود در چارچوب وجودش .