قرار بود در عمارتِ کاه گِلیِ پدرم به دنیا بیایم ؛ قرار بود با لباس های رنگیِ کردی یا آذری یا حتا گیلکی روی تپه های سرسبز بزرگ شوم ؛ قرار بود مادرم موهای سیاه بلندم را ببافد و من با سبد حصیری که پدرم می بافت بروم دنبال تخم مرغ های کوچک حنایی یا قارچ های خوراکیِ وسط جنگل .. قرار بود هم بازی تو شوم ، تو که از پسرهای نوجوان تخسِ آن طرف رودخانه بودی..
قرار بود آرام آرام بزرگ شوم.. و همان وقت ها باشد که گیس های بافته ام را زیرِ چارقد پنهان کنم و نگاهم را از همه ی پسر های روستا برگیرم و تو هم ریش و سیبیل دربیاوری و آوازه ی جوانمردی ات تا این طرف رودخانه بیاید..
قرار بود یک بار که آمدم دلتنگیِ دست های اناری ام را در آب رودخانه بشویم ، تو که آمده ای برای ظرف شستن مادرت آب ببری را در به درِ چَشم هام کنم..
قرار بود شب ها خوابت نبرد ، قرار بود شب ها خوابم نبرد..
قرار بود هرروز نزدیک های غروب من و تو از دو سوی رودخانه در نگاه هم غرق شویم ..
قرار بود هرروز من انارهای دانه شده ام و تو دسته گل های کوهی ات را به آب بدهی..
قرار بود پچ پچِ تمامِ زن هایی که از چشم های گود رفته ی من و از ژولیدگیِ تو می گفتند را تحمل کنیم ..
قرار بود تو یک روز دست مادرت را بگیری بیایی و از پدرم انارِ سرخ طلب کنی..
و پدرم دستم را توی دست هات بگذارد و مرا به کلبه ی چوبیِ کوچکت ببری و هر شب که از سرِ کار برگشتی و نماز خواندی و دست پختِ نه چندان خوبِ مرا خوردی ،بنشینی موهایم را ببافی و بافته و نبافته از خستگی خوابت ببرد..
قرار بود پاییز که رسید ، من برای سرمای تو شالگردن و ژاکتِ آبی ببافم و تو مرا مهمان بوسه های گرمت کنی..
قرار بود تا آخرِ دنیا ، پا به پای هم ، به خوبی و خوشی پرواز کنیم -مثلِ قصه ها-
اما..
افتاده ایم وسط عصر اطلاعات و ارتباطات..
میان شهرِ ساختمان های بلند و خیابان های سیاه ،
تو نشسته آن سوی دنیا غصه ی کار و خانه و ماشینِ نداشته ات را می خوری و من می نشینم و یکی یکی غصه ی تنهایی هایِ تو را گره گره می بافم به موهای سیاه بلندم..