نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

اگر روزی قرار است بیاید که تمام ِ خستگی‌هایت را به آغوش ِ من بریزی ، پس همه‌ی این روزهای بی‌رحم را خسته شو ! تا می‌توانی خسته شو ..

نور ِ عریان ِ تو از سر ِ چشم‌های دنیا زیاد بود ! چادر ِ سیاه بر سر ِ ناز و رمز و راز ِ تو انداختم چرا که حیف بود خلوت ِ بی‌بدیل ِ بی‌قرار ِ ما را که در دهان ِ آب‌نکشیده‌ی این جماعت لغ‌لغه‌ی زبان‌ها بشود . کوچه‌بازاری‌ات کردم ! طشتی که نبود را از سر ِ بام ِ خانه‌ام انداختم . آن‌قدَر که هیچ گوش ِ نامحرمی را خیال شنیدنت نماند . عربده کشیدم ! بی‌آبرویی کردم ! بی که دمی ترس ِ رسوایی سرم را به درد بگیرد . بی آن که به به‌به ِ مریدان دل‌خوش شوم و از تکفیر ِ مدعیان دلگیر . بی آن که حتی به صرافت ِ پوزخند بر قضاوت ِ تاریخ ِ خردگرای قرن‌های بعدم بیفتم ! من فقط تو را مست می‌شدم ؛ همین ...

خیال نکن من از آن‌هام که به جرعه آبی راضی شوم . حالا که بعد ِ عمری راه گم کرده‌ام و خودم را در ِ خانه‌ات یافته‌ام ، راضی مشو که به کم‌تر از بحر ِ عطش‌زای هفت‌هزار ساله‌ی چشم‌هات بازگردم . اصلا راضی مشو که دوباره و هزارباره نیم‌تشنه و نیم‌سیراب بازگردم و اسیر ِ این جهان ِ هزار رنگ ِ بی در و پیکر شوم . من دل‌خوشم به همین آوارگی ِ بی‌منتها در کُنج ِ خانه‌ی تو . به همین رقص ِ سماع ِ بی‌وقفه حول ِ ذره‌ای که با نیم‌نگاه ِ تو خورشید می‌شود  ..