نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

چگونه تاب بیاورم؟! چشمانی که حتی عادی بودن نگاهش را در نمی یابم...
شمعدانی هایم پژمرد؛
 از وقتی که تو رفتی.
از وقتی که تو هیچ وقت نیامده بودی...
وقتی این انتگرال ها را با دو رکعت نماز صبر قورت می دهم، به این نتیجه می رسم که آخرش هم می شوم عین خودت! مرا چه به این فرمول ها... باید پیهِ تمام حرف ها را به تنم بمالم و تغییر رشته بدهم!
انسان یک مُشت خاک است و یک هوا نَفَس. تا نَفَسش آزاد شود، باید خاکش را به زمین زد، باید خونش را ریخت... آنگاه انسان بازمی گردد به اصلش، نَفَس در دَمی بازمی گردد به ریه هایش! می مانم من و آغوش تو...
انگار نه انگار چشم‌هایم را عمل کرده بودم! تا نگاهم به نگاهت گره خورد، ناگهان نوری از چشم تو تابید، سوی چشمان مرا برد...
کاش من یک "پلانکتون" بودم، در دریا زندگی می کردم، با چشم دیده نمی شدم، و وقتی که می‌مردم پس از سال‌ها تبدیل به نفت می‌شدم تا حداقل فایده‌ای برای بشر داشته باشم!
چه بود؟! آنچه ابراهیم را به قتلگاه برد، وحسین را به کربلا...
چرا من نتوانم همه ی هستی خویش را فدای تو کنم؟
مرغ عشقی که فالِ من و تو را می گیرد باید آزاد باشد و رها. این مرغ عشق های قفسی هر چقدر هم "یوسف گمگشته باز آید" بخوانند؛ نه تو مال من می شوی، نه من مالِ تو...