نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۶ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

من یک نفر از یک جمعیت 80 میلیونی هستم ، در #سازندگی به دنیا آمدم و در #اصلاحات بزرگ شدم و در #ما_می_توانیم بزرگ تر.. من نه انقلاب را فهمیدم ، نه جنگ را .. من فقط یک عکس سه نفره بالای تخته ی کلاس اول تا پنجمم را دیدم.. "درود بر سه سید فاطمی ؛ خامنه ای ، خمینی و ... " من بزرگ تر که می شدم فقط می فهمیدم یک آدمی که کت و شلوار ساده می پوشد و قد کوتاهی دارد و مهربان است حکماً آدمِ بهتریست و یاد گرفته بودم آدم های مهربان را دوست بدارم.. یاد گرفته بودم از مردی که ریش ندارد و صدایش زشت است و می گویند خیلی پولدار است بدم بیاید.. من باز هم بزرگ تر شدم ، کم کم که خاک های روی کتاب ها را کنار زدم فهمیدم یک عده به خاطر اعتقادشان می جنگند و یک عده از روی اعتقادشان رد می شوند که حضرتِ شکمشان خالی نماند.. من می دیدم که بعضی ها چطور یک دفعه می روند توی تیم غریبه ها و از آن طرف سطل آشغال آتش می زنند و به خیالِ خودشان می شود صاحب خانه را کنار زد و خانه را تصرف کرد..! من ، حالای ۲۲ سالگی ، یک نفر از یک جمعیت ۸۰ میلیونی هستم . یک نفر که نشسته ام گوشه ی اتاقم و به برجام و پسابرجام فکر می کنم.. به این که غرورم را گذاشته اند توی جیب کتشان و برده اند آن سر دنیا انداخته اند زیر دست و پای غریبه ها .. به این که رفته اند به جای نانِ خالی ، گوشتِ ماهیچه بیاورند ، اما افتاده اند به دست و پای کدخدا و با یک زنبیل #از_فحش_بدتر برگشته اند ، و خودشان هم باورشان شده و نشسته اند و توی چشم هام زل زده اند و درهم پیچیده شدنِ طومارِ تحریم را تبریک می گویند..! به این فکر می کنم که حالا گه قرار است بشویم ابزار و بازار #غریبه_ها زندگی چه شکلی می شود؟ پدرم مردی را می شناسد که فقط دو ماه رییس جمهورشان بوده.. گفته بود یک قرص نان را 36 میلیون نفر با هم می خورند اما جلوی غریبه ها سر خم نمی کنند.. حالا سرِ مرا و پدرِ کارگرم را و تمام دوستانم را به زور جلوی غریبه خم می کنند.. ببین.. این ها را باید سنجاق کنم به غمِ نداشتنِ تو.. در کنارِ همه ی این ها به تو فکر می کنم .. به تو ؛ که نیستی بنشینی با هم گریه کنیم به خاطر سرِ خم شده و غرورِ شکسته و زندگیِ پسابرجام .. نیستی..
از همان اول هم زمستان فصلِ تو نبود ، تو هیچ وقت با بی برگ و باری نسبتی نداشتی .. با خوابِ زمستانی هم.. تو مردِ قدم زدن های نیمه شبی بودی ؛ سوز و سرمای زمستان کلافه ات می کرد .. زمستان ، فصلِ عاشق شدنِ تو نبود .. تو باید #بهار عاشق می شدی .. وقتی عطرِ #بهارنارنج کوچه های شیراز را مست می کرد باید عاشق می شدی ، تو مردِ قدم زدن در نیمه شبِ خیابان های غرقِ عطرِ شب بو بودی .. بهار ؛ فصلِ تو بود .. فصلِ عاشقیِ من هم .. گمانم اواخر فروردین بود که باد بهاری پیچیده بود بینِ موهات و عطرِ عجیب ات را به مشامم رساند ، پشتِ سرم را نگاه کردم و چشم های محجوبت را دیدم و ناگهان نیمِ وجودم بخار شد و آمد از قفسه ی سینه ات رد شد و هی لای موهات جولان می داد.. آن شب خون در رگ هایم آرام نمی گرفت.. شاید تو هم بیقرار بودی ، شاید تو هم شب تا صبحِ بیست و چندمِ فروردین خواب به چشمانت نیامد و نفهمیدی چرا..... . بهار ؛ فصلِ تو بود.. تو باید صبر می کردی بهار شود ، صبر می کردی یخِ وجودت آب شود ، صبر می کردی شکوفه ها استخوان بترکانند ... . من می فهمم..کارد به تنِ شاخه های خشکت کردند .. من درد کشیدنت را درد کشیدم.. خواستند به زور عاشقت کنند .. تازه زمستان شده بود..
شست و شوی مغزی یعنی این‌که بیاندازندت روی یک خط مشخص و مستقیم و از همان کودکی برایت هدف و علاقه تعریف کنند ، بی اینکه نظرت را بپرسند.. شست و شوی مغزی یعنی برایت تعریف کنند که بهترین رشته برای تجربی ها پزشکی و برای ریاضی ها برق است و انسانی و هنرستان هم مالِ بچه تنبل هاست.. شست و شوی مغزی یعنی ملاکِ خوب بودن را در بازار کار و درآمد ببیند نه در آن چه تو دوست داری.. من به روندِ جامعه ی جهان سومیِ شما معترضم.. بیچاره ها! ول معطلید! رویاهایتان ، هنرهایتان ، عرفانتان و فکرتان را پیچیده اید وسط کتاب های مهندسی.. و دارید ابزارِ جهانِ اول می شوید.. برای زندگی تلخ و غم انگیزتان متأسفم..
رفتنت را عین خیالم هم نیست.. هرروز صبح بیدار می شوم ، نماز می خوانم ، دوش می گیرم و حاضر می شوم برای سر کار رفتن.. تا حوالیِ ساعت ۵ ِ عصر تقریبا همه چیز خیلی خوب پیش می رود ؛ اما یک نفر نیست بیاید غروب ها را ، عصرِ جمعه ها را ، باران را ، تنهایی به خانه برگشتن را ، دو بار کارت اتوبوس زدن را ، آشِ دو نفره را ، برگ های پاییزیِ لعنتی که نمی فهمند زمستان است را ، آهنگ های محسنِ چاوشی را ، دکلمه های علیرضا آذر را ، تومور۲ را ، لاک های رنگی رنگی را ، شال گردن ها را ، پیراهن های مردانه را ، چشم های قهوه قاجاری را ، موهای لَختِ مردانه را ، خیابانِ سینماسعدی را ، شیراز را .. همه را ببرد و یک جای دوری چال کند ؛ انقدر که بویش هم این طرف ها نیاید..
13-14 ساله که بودم کرده بودم توی بوق و کرنا که می خواهم بزرگ که شدم رییس جمهور شوم.. توی یک مدرسه 300-400 نفری تقریبا همه می دانستند.. هروقت معلم دینی ای چیزی گیر می آوردیم شروع می کردیم به بحث کردن که چرا زن ها رییس جمهور نمی شوند و فلان و چنان! غیرمذهبی ترها که ژست فمنیستی می گرفتند بحث را کش می دادند سر این‌که چرا زن ها "حق"ِ کار کردن ندارند و دیه و ارثشان نصف مردها هست و چرا باید توی خانه بنشینند و نمی توانند تا ۲ِ شب بیرون بمانند ... من.. من ولی هیچ وقت فمنیست نشدم.. بزرگ تر که شدم فکر رییس جمهور شدن هم از کله ام پرید ، خب مثلا که چی؟! این همه استرس تحمل کنم که چی بشود؟! اصلا همین "حق"ِ کار کردن! من کار کردن را اصلا حق نمی دانستم! برایم یک وظیفه ی خسته کننده ی دردناک بیش نبود.. برای ارث و دیه و بیرون ماندن و همه و همه هم کلی دلیل و مدرک پیدا کرده بودم.. تازه دلم برای مردها هم می سوخت که بدبخت بیچاره ها باید ۲ سال وقت و غرورشان را با سربازی تلف کنند و تازه وقتی رفتند خواستگاری ، دخترها کلی برایشان چشم و ابرو بیایند که با حقوق 1 میلیونی هم مگر می شود زندگی کرد؟! یا مثلا کارت پایان خدمتت کو؟! خانه ات کو؟! ماشینت کو؟! مدرک لیسانست کو؟! می دانی.. من هیچ وقت فمنیست نشدم.. حتا وقتی اجازه ندادند زهره برود دانشگاه .. حتا وقتی نگذاشتند مهناز برود کلاس گیتار ، حتا تر وقتی فاطمه را با کتک سر سفره ی عقد نشاندند ، حتا خاطره های دردناکِ مادرم هم دلیل خوبی نبود.. ، من هیچ وقت فمنیست نشدم .. اما.. امروز فمنیست شدم ! تمام ِ کتاب‌هایی که کارشان شیره مالیدن سر ِ زن‌ها بود را هم از کتابخانه‌ی کوچکم جمع کردم . ساعت هاست خیره شده ام به کارتِ عروسیِ تویی که ۲ سال است به خاطرت تمامِ خواستگارهایم را رد کردم و تو هیچ وقت دوست داشتنم را نفهمیدی..
من هیچ وقت تحملِ بی خبری نداشتم .. تحملِ برزخِ بلاتکلیفی را هم.. همیشه حرفم را رک و روراست می گفتم و هیچ چیز را حل نشده باقی نمی گذاشتم.. همیشه به جرأت ، یک راه را -هرچند اشتباه- انتخاب می کردم و قدم برمی داشتم .. همیشه دل به دریا می زدم ؛ حتا به قیمتِ غرق شدن.. دست و بالم را زخمی می کردم ولی باید پرواز را می چشیدم .. و به جز این‌که جرأتِ فهمیدنِ رنگِ چشم هات را پیدا نکردم ، تقریبا هرچه دلم خواست را امتحان می کردم.. تو اما با من فرق داشتی.. تو می توانستی بی خبر بمانی .. حاضر بودی درد بکشی اما روبرو نشوی ، تو ترجیح می دادی روزها و ماه ها به زندگی معمولی ات برسی اما خطر چشیدن و امتحان کردن را به جان نخری.. تو همیشه از نرسیدن می ترسیدی.. از دل به دریا زدن.. هیچ وقت دل به دریا نزدی .. هیچ وقت.. همین شد که حالا منِ سرکشِ دیوانه مانده ام در بندِ دخترانگی هام و آرام می نشینم گوشه ی اتاقم شعر می خوانم و کارد که به استخوان رسید ، می روم و آرام کنار خیابان قدم می زنم.. و تو شده ای آن شاهزاده ای که هیچ وقت اسبش را هی نمی کند که بیاید دست دخترک فیروزه ای پوش تنها را بگیرد و به قصرِ کاغذیِ کوچکش ببرد..