نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

هیچ وقت نیا! بگذار نداشته باشمت. برایم همین‌قدر دست‌نیافتنی باش، همین‌قدر بعید، همین‌قدر دوووور... بگذار به جای اینکه یک روز سرم داد بزنی و سرت داد بزنم و حرمت‌های بینمان بکشند، گَردِ غصه‌ی نداشتنت بپاشد روی صفحه‌صفحه‌ی زندگی‌ام و یک روز بتوانم برای دختر کوچکم قصه ی هزار و یک شبِ زندگیِ غم‌انگیزم را بگویم... برو. برو رفته‌ی هیچ‌وقت نیامده... بگذار همان مردِ خاطره سازِ رویاهایم باشی. من هرگز از دوست داشتنت نمی‌کاهم...
گفته بودم چطوری می شود صدایتان را بوسید؟! گفته بودی نمی دانم و من که مثل بچه ها اصرار کرده بودم و تو که سیب ِ گلویت را نشانم داده بودی...
گفته بودم چطوری می‌شود نَفَس هایتان را بوسید؟! خندیده بودی و سینه ات را، جای ریه‌هایت را نشانم داده بودی. بوسیده بودم و گفته بودم نه! خود ِ نفَس هایت را می خواهم! و بی‌هوا چشم بسته بودم و تمام صورتت را با لب‌هایم لمس کرده بودم.
گفته بودی دیوانه! دربه‌درترین مرد ِ شهر را دیوانه‌تر از این نکن! و من کمر به دیوانگی ِ تو بسته بودم...
می ترسم فرشته ی فیروزه ای پوشِ دوره گردِ خدا هی جار بزند و انــــار بفروشد، آن وقت تویِ عاشقِ انار همان موقع دلت هوای توت فرنگی بکند.
یک روز آمده و گوشه ای از من کز کرده. لابد من هم ندیده اش گرفته بودم. بعد جول و پلاسش را پهن کرده و هی بچه زاییده و آرام آرام تمام وجودم را گرفته‌، شده جزیی از خودم. اصلا فکر کن تمامِ خودم...
ناگهان مثلِ پتک می خورد توی سرت، انگار کن می خواهند تکه تکه ات کنند و این لعنتی را از سلول سلولت بکشند بیرون...