نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

بهار هم تمام شد .. نه شکوفه های بادام و گیلاس ، نه عطر ِ شب بو و بهارنارنج ، نه باران های ناگهانی .. هیچ چیز نمانده .. پاییز و انار و خرمالو و برگ های خزان زده اش هم خیلی وقت است رفته .. حتی سوز سرمای زمستان و شب های بلند و برف و بارانش هم نیست .. حالا من کجای این تابستان ِ گرم و خشک ِ کلافه کننده را بهانه کنم برای یادت که بی وقفه می پیچد میان سلول سلول تنم ..
یک روزهایی میان شانزده هفده سالگی ام پیدا می شود که شب ها را بی مناجات سر نمی کردم ، روزهایی که تمام پولم را صرف خریدن کتاب های خاطرات شهدا می کردم و با شوق می خواندم ، روزهایی که جان می کندیم خوب باشیم و به خیالمان خیلی خوب بودیم و دور خودمان دیواری ساخته بودیم از تعصب و بچگی و فلان و چنان .. نوزده ساله که می شدم آغاز گرداب ِ بزرگ شدن بود و پرت شدن میان ِ دنیای بی رحمی که نامش تنهایی و بیقراری و دورویی و تردید و درد بود ؛ روزهایی که هیچ ارتباطی بین اتفاق های کوچک و بزرگ پیدا نمی کردم . درگیر مانده بودم که از قافله عقب ماندم ! هی عقب می افتادم و هی همه پیش می رفتند و ادعایشان گوش فلک را کر می کرد که هی! فلانی! از فلان کتاب مطهری عقب می افتی ها! از طرح ولایت عقب می افتی! وای تو فلان نظریه را بلد نیستی! هنوز مسئول کانون نشدی! هنوز تریبون آزاد حرف نزدی ! .. دغدغه ی کار فرهنگی از یک طرف سرم را به درد گرفته بود و آدم های مدعی که خیالم بود بهترین آدم های دنیا هستند گلویم را . کسانی که رفیق بودند و هیچی از رفاقت نفهمیده بودند ، پیشتاز تمام مدعی ها ! .. آدم هایی که حوصله ندارم و خسته ام و گیرم و زمین گیرم را نمی فهمیدند. آدم هایی که وقتی می گفتم چرا فلانی؟! می پریدند بهم که تو کی باشی که اول اسم فلانی چرا می گذاری؟! آدم‌هایی که دور خودشان دیوار کشیده بودند و صدای تحلیل کردنشان تا آن ور دیوار هم نمی رفت ! خسته شدم ، کلافه شدم ! چندصباحی دوگانگی ها و چرا های به زیرا نرسیده ام را خفه خون گرفتم و به ضرب و زور چهارتا کتاب و دوره و فلان و بهمان خودم را نه به خاطر عقب نماندن ، بلکه به خاطر سنگینی دغدغه ها رساندم بهشان. باز یکی رفیق تر پیدا می شد که به پاس چهارتا کتاب بیشتر از تو خواندن پوز می‌آمد که ببین! من جلوترم ! تو نباشی رفیق های فرمانده تر و مسئول کانون تر هستند! ناگهان خودم را از دور و برشان محو کردم و آمدم وسط جامعه .. آدم های دوست داشتنی و دوست نداشتنی ِ غرق شده وسط روزمرگی ها ؛ وسط آدم های عاشق فلان رستوران و فلان کافی شاپ و فلان فروشگاه . آدم های سر در آخور کتاب های درسی ، آدم های بی خیال ؛ آدم های چشم و هم چشمی ، آدم های پرت ! خسته تر شدم! به هر دری می زدم انگار شهر برای من آدم نبرده نبود .. این روزهای بیست و چند سالگی از همیشه کلافه ترم ، درمانده ام . سرگردانم بین حقیقت و گمراهی . بین چراهای بزرگ .. چه روزها و چه شب هایی که حاصلش جز فکر و خیال و اشک و شعر نمی شود ؛ این روزها خودم را غرقِ نوشته های چمران و غزلیات سعدی می کنم بلکم دمی آرام بگیرم و نمی گیرم ، می دوم سمت کاغذهایی که سر کلاس آقای اکبری سیاه کرده ام که پیدا شوم و نمی شوم .. خدایا ؛ طاقت ِ این همه شهر ِ خاکستری ندارم . رحمی کن !
یه دنیا حرف و بد و بیراه و فحش و داد و فریاد تو گلوم گیر کرده که هر لحظه به سرم می زنه بیام همه رو بکوبم تو صورتت و تو اندازه ی چند ساعت فقط سکوت کنی و بشنوی و هیچی نگی ! بعدش من بزنم زیر گریه و بخوام از پیشت برم که تو دستمو بگیری و بغض کنی و بگی " خیلی زشته مرد گریه کنه؟ " و من بگم " نه! اتفاقا خیلی هم قشنگه ! " اون وقت تو منو تو بغلت بگیری و های های گریه کنیم و غصه ی چندسال کلافگی و دلتنگی و خستگی رو بریزیم تو بغل هم .. بعد به هم قول بدیم که یادمون بره عشق و گریه های دونفره چیه و بریم که تو نقطه ی کور زندگی گم و گور بشیم . همین قدر احمقانه ..