نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

پاییز بود ؛ لباسِ فیروزه ای ام را پوشیده بودم ، تکه های نور را به موهایم گره زده بودم ، کوله ام را برداشته بودم و داشتم رقصان و دَوان و خنده کنان از تپه های بهشت پایین می آمدم.. خدا صدایم کرد ، لقمه ی نان و نور را توی کوله ام گذاشت ، سبدی به دستم داد و گفت هرچه دلت خواست #انار بچین و با خودت ببر .. سبدم را پر از انار کردم و راهی شدم .. سرِ پیچِ جاده ی پاییز منتظرت شدم ، از دور که می آمدی ، قهوه ایِ چشم هات را شناختم .. آمدی ، نگاهم کردی ، بی اینکه چیزی بگوییم ، بهترین انارم را توی دست هات گذاشتم .. انار را انداختی ، خون انار کفش های مروارید پوشِ مرا خون آلود کرد.. از ترس سبدم از دستم افتاد ؛ جاده ی پاییز غرقِ خونِ انارهای من شد .. و تو بی اینکه حواست به رد پای اناری ات باشد ، چشم دوخته بودی به دخترکانِ قرمزپوشِ سفیدرویِ چشم آبی .. رفتی ؛ و من با یک سبد انار ترک خورده توی جاده ی پاییز ماندم و هرکس به این جاده رسید دلخون شد و آواره..

نظرات  (۱)

به به ♡

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی