نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

شصت سال ِ بعد که تو از راه برسی، من خودم را توی آغوشت نمی‌اندازم؛ خوب نگاهَت می‌کنم، آن‌قدر چشم‌هایم را به چشم‌هایت می‌دوزم که خودت کم بیاوری و لب به سخن بگشایی. آرام و بی‌صدا گریه می‌کنم. بیایی و سرم را روی سینه‌ات بگذاری. آن‌وقت زااار زااار به ریش دنیا خواهم گریست...

از من می‌شنوی خدا خیلی هم روی این چاپلوس‌هایی که آسّه می‌روند و آسّه می‌آیند حساب بازنکرده! خدا از اول هم حواسش به من‌وتویی بود که حسابمان را از بقیه جدا کردیم و جلوی چشم‌های وغ‌زده ی مردم همدیگر را بوسیدیم! چه ذوقی می‌کرد خدا!