نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

وقتی یک جای زندگیَت خراب می‌شد  ، تو می توانستی بلند شوی و همه چیز را سر و سامان ببخشی . اما هر چه قصه پیچیده تر می‌شد تو بیقرار تر و گیج تر و درمانده تر می‌شدی .. این را من فهمیده بودم ؛ باید منی می بودم که باشم ، که بیایم پریشانی ات را آرام کنم ، بیایم به زانو هایت قدرت برخاستن و به دستانت قدرت ساختن بدهم ... وقتی یک جای زندگی ام خراب می‌شد ، من اول و آخر ساختن ِ قصه را بلد بودم ، اما باید تویی می بودی که باشی ، که بیایی پناهم بشوی ، قدرت ِ دستانم بشوی ، تکیه گاهم بشوی ... مانده بودیم در میانه ی آشفته بازار ِ دنیا ، بی هَم .. چیزی نمانده بود که در سکوت بر جنازه ی زندگی‌هامان زار بزنیم . صدایت کردم .. همین که شنیدی پاسخم را به نگاه گفتی . کشان کشان خود را به هَم رساندیم .. چون دو نسیم ِ کوچک . در مواجهه با هم گردبادی شدیم و دنیای دون را در هم پیچاندیم ! حالا همه ی دونفری ها را برگردانده ایم ! آواز های شادی که از گره خوردن ِ صدای آهنگین ِ من و صدای بم ِ استوار ِ تو به دنیا آمده بود . سفر های سبزی که به شوق ِ خنده های دیوانه ی من و تو روییده بود .  پروانه ها روی لیوان های ما به رقص در آمدند ، لیوانی که پر از آبش می کردی و به میهمانی لب های من می آوردی و من می گفتم اول تو ! و تو می گفتی آب برای کوچک تر هاست ! و نیمه ی دیگرش را از بوسه گاه من روی لیوان می نوووشیدی ! پروانه های گل به گیسوی کوچک روی همین لیوان ها غوغا کرده بودند .. شاید دیگر کسی روزهای خاکستری ما را به خاطر نمی آورد  که نامِ من و تو را بی "واو" صدا می زدند ، بی فاصله -چسبیده به هم- .. پیراهن ِ سپید ِ تو و قبای گلبه ای ِ من دنیا را رنگی رنگی کرده بود  . ما نان از آبی خوردیم که به جوی دنیا نرفت ! ما در پناه ِ هم از هیچ چیز نترسیده بودیم که حالا طوفان رنگ و نور سراسر دنیایمان را در آغوش گرفته بود .. من گفته بودم که در آنجا تو دردی از هیچ کس دوا نمی کنی و تو آمده بودی که بگذارمت روی عمیق ترین زخمم ..
چه بسیار زنانی که روح‌شان باکره مانده .. ! چه بسیار مردانی که به فتح ِ تپّه های کوچک ِ خوش آب و هوا رضا داده اند و آرام نگرفته اند .. چه بسیار شیرزنان و شیرمردانی که در پناه ِ آغوش های کوچک به بند کشیده شده اند و درَندگی از یاد برده اند .. چه بسیار آدم های لایق ِ هم که هر کدام گوشه ای از دنیا گیر و گرفتار شده اند .. چه بسیار زنان ِ تنها و چه بسیار مردان ِ تنها . چه بسیار زنان ِ جسوری که بی حیا خوانده می شوند و چه بسیار مردان ِ دیوانه ای که به حماقت متهم .. چه بسیار من ! و چه بسیار تو ! چه بسیار زنان و مردانی که کوه‌شان را یکی بی تقلّا ، بی تلاش ، بی جنگ تصاحب کرده .. چه بسیار مردان و زنانی که دیر رسیده اند ، و کیست که بگوید دیر رسیدن به‌تر از هرگز نرسیدن است ؟! اگر روزی که آفت به جان ِ عشق زده بود ، حسابش را رسیده بودیم ، حالا جرات نمی کردند چکمه بر گردن ِ عشق بگذارند و نفسش را بگیرند . اگر بوس و آغوش ِ عاشقی ها را به جماعت ِ شکم و زیرشکم نشان نداده بودیم ، حالا کسی مرد ِ خط زدن ِ عشق از زندگی‌هامان نبود ، کِی بوته ی حقیر ِ عقل می توانست کنار ِ درخت ِ کهنسال ِ ریشه دار ِ عشق سر بلند کند ؟ ما فتح نمی شویم ؛ ما بِکر باقی می مانیم ، ما جسور و شوریده سر و دیوانه می مانیم تا روزی که همین زمانه ی نامرد تن و روح‌مان را به هم برسانَد . مرا در آغوش تو ، و زنان ِ دیگر را در آغوش ِ هم قد و قواره‌شان غرق کند . روزی برسد که کثرت ِ دنیای ِ مدرن‌شان را به زباله دان ِ خودشان بسپریم و به وحدت برسیم .. چه بسیار من و چه بسیار تو.. !
از تمام قصه ی من و تو فقط دو تا قَبِلتُ مانده بود . باران گرفته بود ! نه که فکر کنی وسطِ این جهنمِ تابستان دیوانه شدم ها ، نه ! باران گرفته بود ، در آسمان دل ِ تو و در نگاه ِ من . قَبِلتُ را به لب آوردم و حلال ِ تو شدم .. لحظه های فیروزه ای ِ بهارانه ای که برق ِ چشم هایت را تاب می آوردم و نمی خواستم نگاه ازت بردارم و به رسم ِ حیای ِ دخترانه مجبور بودم چشم بدوزم به گل های قالی ، به کفش ِ سفیدم ، به کفشِ سیاه ِ تو .. بی تابی و بیقراری ِ چندساله یِمان به اوجش رسیده بود . بسمِ اللّٰهَش را گفته بودیم ، مرا کشاندی دور از نگاه ِ آدم ها که دستانت را به دستانم آشنا کنی ، که بی پروا چشم هایم را به چشمانت بسپارم . سر به سینه ات گذاشتم و عطرِ تنت را نفَس می کشیدم ، روسریِ سپیدم را گشودی ، موهایم را از بند ِ گیره ی مرواریدنشان رها کردی و چون تشنه ی به آبشار رسیده ای ، زنده شدی .. انگار کن زمان به تماشای من و تو ایستاده بود ، قرار نبود آن لحظه به پایان برسد .. به خنده ی آرامی در ِ گوشَت گفتم نترس! مال ِ خودتم ! فرار نمی کنم ! خندیدی و گفتی دیدی آخر ِ دویدن هایمان رسیدن بود ؟! دیدی ما در مقابل ِ دنیا از پا درنیامدیم ؟! دیدی کلافگی ِمان تمام شد ؟! حالا هرچه درد کشیدیم را از جان ِ این زندگی می کشم بیرون ! .. من در پناه ِ آغوش ِ مردانه ات آرام بودم .. آرام ِ آرام . ناگه بند ِ زمان و مکان را یادمان آمد ! به سختی تن از هم گسستیم که خاله زنک ها پشت سرمان پچ پچه راه نیندازند ..! می دانی عزیزم؟! من از تمام شدن ِ قصه حرف زدم ؛ اما تو تازه مرا آغاز کرده ای .. ما نهال ِ کوچکمان را تازه کاشته ایم و قرار گذاشته ایم یک باغ ِ بهشت به دنیا تقدیم کنیم .. باغبانَم ! درخت ها و گل ها در خاک ِ دست ِ تو جان می گیرند ؛ من در پناه ِ تو ترسی از علف های هرز ندارم ..