نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

اگر زندگی‌هایم را ورق بزنی، می‌رسی به آن روزها که من به تازگی از آغوشِ خدا گریخته بودم. آن روزها که نه طعمِ سنگ را می‌دانستم و نه صدای علف را می‌شناختم. گوش‌هایم فقط باد را می‌بویید و داشت بوسیدن را به آرامی از رود می‌آموخت. همان روزها که برای بقا، یاد گرفته بودم خنجر از استخوان بتراشم و صورتِ شکارم را روی دیوارهای غار نقش بیندازم. در مسلکِ شکارچی‌ها، این‌گونه می‌شد روح شکار را به تسخیر خود درآورد. در قبیله‌ی ما همیشه قلم دست خنجر را می‌گرفت... آن روزها که هنوز نمی‌دانستم رویا چیست، تو اولین خواب من بودی. بیدار که شدم، دست به هر سو می‌آویختم، نمی‌یافتمت. تو رود بودی و من بوسه را از تو در خواب آموختم. همان روزها نقش اندامِ تنومندت را روی دیوار کشیدم...

تو مصاحبِ رود و علف بودی! مردی که در زمانه‌ی شکارچی‌ها، با درخت‌ها حرف می‌زد و دلجوی حشره‌ها می‌شد. خورشید غروب کرده بود که دیدمت. صدای آبشار، سکوت جنگل را می‌شکست و پیوند می‌خورد به صدای گفت‌وگوی تو با درخت. من از تاریکی می‌ترسیدم، تو اما فرزندِ شب بودی. می‌خواستم به پناهگاهِ تو پناه بیاورم، که از دست‌های خون‌آلودم ترسیدی. تو ترسیده بودی و من نزدیک نمی‌آمدم. می‌خواستم بگویم من درخت‌های تو را دوست‌تر دارم از خون و خنجر و دندان‌هایم، تو اما ترسیده بودی جمجمه‌ات را گردنم بیاندازم و فخرِ فتحِ تو را گران بفروشم.

یک شب که من حواسم از چشم‌های تو پرت شد، خبر رسید تو را در سقوطِ دره‌ها هدر داده‌اند و من نبودم که دست خونینم را برای دستانِ خاک‌آلودِ تو دراز کنم...

گاهی، مثل این‌وقت‌ها، جرأت نمی‌کنم به یادت نزدیک شوم. هرچه باریکه‌های سریع و روشنِ نور از قلبم می‌خواهد سرازیر شود و تو را فرسنگ‌ها دورتر در آغوش بگیرد، نمی‌گذارم. دستِ فکرت را می‌گیرم و با احتیاط از پیاده‌روهای مغزم می‌گذرانم و سر جایش می‌گذارم و می‌خوابانم.

اما یک وقت‌هایی هست، که انگار روحم را لُخت کرده‌ام و نشانده‌ام وسط خیابان به معرکه‌گیری. یادت هست بهم می‌گفتی انقدر دیوانه می‌شوی که نمی‌شناسمت؟ همان‌طوری می‌شوم. همان‌قدر مست و بی‌حیا و بی‌کله، که بیشتر از همیشه عاشقم می‌شدی و من بیشتر از همیشه خودم را صاحبِ وجود تو می‌دانستم. حتی از پسِ کیلومترها راهِ بیهوده، حتی زیر سقفِ خانه‌ای که در و دیوارش مالِ من نیست، حتی توی شناسنامه‌ای که سنگینی اسم من را به دوش نمی‌کشد، حتی با صدایی که نمی‌شنوی، تو را صدا می‌زنم. گویی زخمِ بزرگی هستم که میل به خنجر بزرگ‌تری دارد. عریانیِ رگ‌های پرفشارم خود را به در و دیوار پوستم می‌کوبد و جست‌وجویت می‌کند. دیدی وقتی جایی از بدنت درد می‌کند، به جای آرام کردن درد، با شدت بیشتری فشارش می‌دهی؟ انگار درد قرار است دردت را تسکین دهد و نمی‌دهد! اسم تو را فشار می‌دهم روی دردِ جای خالی‌ات. جای خالی‌ات یادم می‌رود. درد، فرصت درد کشیدن نمی‌دهد. مرا می‌بینی، که نیمه‌شب با موهای شانه‌نخورده، با صورتی خیس از عرق‌، پیرهن‌چاک، بطری به دست، عربده‌کشان، رو به چشم‌هایت سگ‌مستی می‌کند و آبِ‌رو از آغوشِ کشف‌نشده‌ات می‌ریزد.