نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

همه‌ی این روزها را بازی می‌کنم . آن‌قدر که هر تکه‌اش که تمام می‌شود ، بدون این‌که به درست یا غلط بودنش یا به علت و نتیجه‌اش فکر کنم ، آن‌قدر بی‌خیال هستم که انگار کن واقعا یک بازی ِ خنده‌دار بوده و تمام شده . آن‌قدر که خاطرات ِ تلخ و شیرینش را جزء عمرم حساب نمی‌کنم . آن‌قدر که اگر بعدها کسی بپرسد که فلانی یادت هست فلان روز و فلان کار و فلان حرف‌ها را ، عاقل‌اندرسفیه نگاهش کنم و توی دلم به‌ش بخندم که احمق شده‌اند مردم ! بازی‌ها را جدی می‌گیرند ! آن‌قدر که بازی بازی یک چیزی را خراب کنم و اصلا به صرافت ِ درست کردنش نیفتم و وجدان‌درد هم نگیرم . آن‌قدر که مثلا نیمه‌شبی که خوابم/ت نمی‌برد یک‌دفعه صدای تلگرام‌ت را بشنوی و نگاه کنی ببینی یک آیکون از این‌هایی که چشمک زده و لب‌هاش را غنچه کرده و دارد یک قلب ِ کوچک ِ قرمز را تُف می‌کند  ، برایت فرستاده‌ام . و به همین سادگی شبَت را به آتش بکشم و فکر هم نکنم که چه کار بیشعورانه‌ای کردم . آن‌قدر که وقتی نشسته‌ای توی دفتر ِ کارَت بیایم تق‌تق در بزنم و سلام کنم و تو میخ‌کوب بشوی و چشم‌هایت گِرد شود و من غش‌غش بزنم زیر ِ خنده و تو ندانی نگران آبِ‌رویت بشوی یا نگران ِ پیچیدن ِ صدای خنده‌ی من توی ساختمان ِ محل ِ کارت . بعد من بروم و چیزی جز خاطره‌ی کوچک ِ یک بازی یادم نمانده باشد . آن‌قدر که همان‌جا که تو در تب‌وتاب ِ گرفتن یا نگرفتن ِ دست‌های من به خودت می‌پیچی ، من بی‌پروا دستم را بیاورم نزدیک صورتت و بخواهم لب‌هایت را لمس کنم و تو بی‌هوا دستم را بگیری ، دوتایی گُر بگیریم و بعد برویم و آشفته‌تر شده باشیم و من به خودم بگویم لابد بازی بوده که به حلال و حرام بودنش فکر نکردم ..  این‌روزها همین‌جوری بازی بازی گند می‌زنم به زندگی ِ خودم ، به عمرم ، به آخرتم ، به زندگی بقیه ، به زندگی تو . بعد هم به سربه‌هوایی‌های هر روزم ادامه می‌دهم و عین خیالم هم نیست ..

وسط ِ همین خم و راست شدن های جلوی قبله و چادر سر کردن و کتاب ِ فلان عالِم دست گرفتن و ساعت‌ها سوال و شبهه حل کردن ، ناگهان دنیا روی سرت آوار می‌شود . خودت را غرق‌شده میان ِ تناقض‌ها می‌یابی . خودت را می‌کوبی به در و دیوار . داد و بیدادت سر ِ عالَم و آدم بلند می‌شود . خیلی از جَوگیری‌ها را درک نمی‌کنی . حالَت از ریا ها و منم‌منم‌ها به هم می‌خورد . خط‌کش‌های توی سرت را دور می‌ریزی . خیلی از کارهایی که روزی اصل می‌پنداشتی را احمقانه می‌بینی . به همه چیز شک .. نمی کنی ! همه چیز را زیر ِ سوال می‌بری . با جرات و جسارت ِ تمام بر طبل ِ کافری می‌کوبی ! برایت متأسف می‌شوند ؛ اما تو سست نشده‌ای ، سقوط هم نکرده‌ای !  می‌بینی که چقدر کفر ِ وحشی ِ حالایت را از ایمان ِ چشم‌بسته‌ی آرام ِ گذشته‌ات دوست‌تر داری ! 

حالا مثلا فکر کن توی همین اوضاع و احوال صدای دعای کمیل ِ مسجد ِ محله بلند می‌شود ! بلند می‌شوی می‌روی همان وسط‌ها بین ِ مسلمان‌ها می‌نشینی و کمیل می‌خوانی ! با زبان ِ علی علیه‌السلام می‌خوانی و بی‌صدا اشک می‌ریزی . با خودت فکر می‌کنی اگر چیزی از اسلامِ‌تان به کار ِ دنیا بیاید همین علی هست و بس ! می‌روی ..

مثلا فکر کن توی همین اوضاع و احوال ، روز ِ عرفه برسد ! شال ِ سبزت را می‌پوشی ، چادر سرت می‌اندازی و می‌روی توی شبستان ِ حرم ، روی سنگ‌های مرمر می‌نشینی ، مفاتیح دست می‌گیری و هم‌صدا با مداح زمزمه می‌کنی . به فارسی های ریز ِ زیر ِ عربی‌ها نیم‌نگاهی می اندازی و عربی‌ها را می خوانی ! با زبان حسین‌علیه‌السلام می خوانی و بی‌صدا گرّ و گر اشک می‌ریزی . زار نمی زنی . دل سنگین شده ات را آرام بیرون می ریزی . با هر کلامی که می‌خوانی به گوشه ی نامعلومی خیره می‌شوی و می‌گویی چرا؟! چرا سرگردانم کردی میان ِ این آشفته بازاری که راه راست و کجش را نشناسم ؟

 مثلا فکر کن توی همین اوضاع و احوال محرّم برسد . زرد ها و نارنجی ها و صورتی ها رو می‌گذاری توی چمدان و سیاه‌ها را می‌گذاری دم ِ دست . قلب ِ غبار گرفته‌ات را می پیچی توی شال ِ سیاهت و می بری زیر پرچم حسین . برای هزار و چهارصد سال پیشش گریه می کنی ! برای خونی که هنوز از دامن ِ آدم‌ها پاک نشده عزا می گیری . برای هَل‌مِن‌ناصرش گریه می‌کنی . ناحیه‌ی مقدسه را با چشم‌های خون‌بار مَهدی علیه‌السلام گریه می کنی . خیره می‌شوی به پرچم ِ سبز ، زار می زنی ! می‌گویی چرا ؟ چرا میان ِ این آشفته بازار ِحرف ها و نظریه ها و بودن ها و نبودن ها وِیلانم کرده ای ؟ چرا مرا از نعمت ِ امام محروم کرده‌ای ؟ چرا بی‌پناهم کرده‌ای ؟ .. مداح داد می‌زند ، تو زیر ِ لب می‌گویی حسین ! آدم‌ها سینه می‌زنند ، تو به دلیل ِ نامعلومی فقط گریه می کنی . هرچه سیاهی های دلت را آب می کنی تمام نمی‌شود . صداها تمام می‌شود . تو گوشه‌ی پرچم را رها نمی کنی . سرت را آرام می‌گذاری به سینه‌ی دیوار و به جای نامعلومی خیره می‌مانی .. !

...

عمری زندگی کردم ، که تازه سر ِ خودم داد بزنم که انسان ِ نفهم ! خدا وقتی می گوید گناه نکن ، لازم نیست چون و چرا و اگر اما بیاوری ؛ گناه نکن ! به همین سادگی ..

می‌ایستم روبه‌روی آینه . به بیست‌وسه‌سالگی‌اش نگاه می‌کنم . خوب براندازش می‌کنم وَ روی چشم‌هایش می‌مانم . دو تا تیله‌ی قهوه‌ای ِ روشن . از همان‌جا دخترک ِ چهارپنج ساله‌ای را می‌بینم با چشم‌های سیاه ، موهای سیاه و چهره‌ی سبزه‌ی بداخلاق ِ همیشه . دخترک ، روسری خرس‌کوچولو سَر می‌کند و بی‌پروا تمام ِ کوچه‌های سربالایی‌سرپایینی را هم‌بسته با باد می‌دوَد . از توی همان چشم‌ها آرام آرام ده‌ساله می‌شود . آن‌جا به چشم‌های ِ تو نگاه می‌کند اما توقف نه . می‌رود . خیلی زود آواره‌ی دل‌تنگی‌های سیزده‌سالگی می‌شود . دنیای خاکستری ِ سردی‌ها و گرمی‌ها ، رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها . فروغ می‌خوانَد و بزرگ می‌شود ! کم‌کم چادر به سر می‌اندازد تا قدم‌های آرام ِ یاغی‌اش را یواشکی قایَم کرده باشد . بی‌‌که به چشم‌های بیست‌وسه‌سالگی برگردد ، یک‌راست می‌رود و خودش را توی چهل‌سالگی پیدا می‌کند . نگاه می‌کند به چین‌وچروک‌های دور ِ چشم‌هایش و می‌شمارد که کدام یکی را برای ِ تو چین داده و کدامَش را برای غم ِ نان و جهان . به کودکانش فکر می‌کند . به کودکان ِ احتمالاً یاغی ِ ناآرامَش . کم‌کم غرق می‌شود توی عسلی ِ چشم‌های پنجاه سالگی . به روزهایی که شاید تو برگشته باشی و دیوانگی ِ پنجاه و چند ساله‌اش را دور از چشم ِ بچه‌ها به آغوش ِ پنجاه‌شصت ساله‌ات بکِشی و آرام کنی . چشم‌ها آرام نمی‌گیرند . می‌روند تا شصت‌سالگی . روزهایی که دیگر یادش نمی‌آید کدام چین‌وچروک مال ِ چیست وَ نشسته پای کیک ِ تولدی با شصت‌تا شمع و منتظر یک‌دو‌سه گفتن ِ نوه‌هایش مانده که چشم‌هایش را ببندد و تمام ِ آرزوهای رسیده و نرسیده را خرج ِ آتش ِ شمع‌ها کند و آرام بگیرد . بازمی‌گردد . بازمی‌گردد به بیست‌وسه‌سالگی . به روبه‌روی آینه . به چشم‌های قهوه‌ای ِ روشن . به مژه‌های بلند ِ ریمل‌زده ، به ابروهای پهن ِ مرتب ، به صورت ِگرد ، به لب‌های سرخ ، به قطره‌ی اشک ، به بغض ِ خفه‌کننده . دست ِ دخترک ِ چهارپنج‌ساله‌ی سیاه‌چشم را می‌گیرد و می‌نشیند روبه‌روی ِ کیک ِ شکلاتی و قه‌قهه‌زنان به آغوش ِ هشتاد سالگی‌ات فکر می‌کند !