نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

دنیا خاکستری شده بود .. انگار تولد سبز و آبیِ زمین را یادمان رفته باشد . خالقش سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی داد مگر این که خودشان بخواهند ؛ و ما نخواسته بودیم.. ما نشسته بودیم و از باغ هایمان خیابان ساخته بودند و از کلبه های کوچکمان ساختمان های بلند .. من به سرفه افتاده بودم ، شبدرِ چهاربرگی که از میان سینه ام روییده بود تحمل هوای خاکستری نداشت .. دنیا خاکستری شده بود و تو سبز مانده بودی..! روزی که اردی بهشت ، یک بغل باران و بهارنارنجش را به آغوشِ شهر ریخته بود ؛ دستم را گرفتی و زیر باران پناهم دادی.. وسطِ دنیای منظمِ تهوع آور ، برایم از دیوانگی می گفتی ! جایی که دنیایمان را کثرتِ اتم ها گرفته بود ، برایم از وحدت می گفتی! از یکی شدن ، یکی بودن ، غرق شدن ، حل شدن.. از باران می گفتی! از قطره قطره ای که هرکدام ضمیمه شده بودند به یک فرشته که بیایند و آرزوهایمان را ببرند برای برآورده شدن.. از رویاهایت ، از من! از خودت! از جزء می گفتی و از کُل .. که من و تو جزیی هستیم از یک کلِ بزرگ تر ، از خدا .. و من که فلسفه ات را به هم می ریختم .. " من جزیی از کُلِ تو هستم و تو جزیی از کلِ من و هردو با خدا می شویم یک نفر ..! " از زمین می گفتی! از سبز و آبیِ روشنش .. از شیراز! از عشق! می گفتی و من میانِ معجون واژه و عطر و نفس نفس هایت سبز می شدم و نفس کشیدنم لحظه به لحظه آسان تر ..