نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

می‌توانستم پیراهنت باشم. می‌توانستم سقفِ اتاقت باشم؛ که وقتِ بی‌خوابی و آشفتگی به چشم‌هایم خیره شوی و فکر کردن از یاد ببری. می‌توانستم جانمازت باشم؛ که سر به پیشانی‌ام بگذاری و با خدایت نیاز بگویی و راز بشنوی. می‌توانستم رختِ خوابت باشم که خواب و بی‌خوابی‌ات را در میانِ من آرام گیری. می‌توانستم کفش‌هایت باشم وقتی توانِ فرار از پاهایت رفته باشد... می‌توانستم خانهٔ درختی‌ات باشم! که وقتی از آدم‌ها بُریدی بیایی پشت به شهر یک گوشه از من بنشینی و دانه‌دانه زخم‌هایت را مرهم بگذاری! می‌توانستم مرهمت باشم که بگذاری‌ام روی زخم‌های خوب‌نشدنی‌ات. می‌توانستم برکه‌ات باشم؛ که وقتی پاهای تاول‌زده‌ات دیگر تحمل ایستادن و جنگیدن ندارد، در خنکیِ دستانم غرق شوی...


توانستنم را مثلِ جنازه‌ای که کسی نباید از مردنش خبردار شود، در پستوی خانه‌ام قایم کرده‌ام و دارد بوی گندِ کرم و خونِ کپک‌زده آبرو از دست‌های گناهکارم می‌برد. کجایی مردِ مومن؟