نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

گفتی بی‌راه نیست که دختر ِ پاییز شده‌ای ! خندیدم و گفتم به‌خاطر سرخی ِ انارهایش یا خزان ِ باران‌خورده‌اش ؟! گفتی هیچ‌کدام ! پاییز بی‌رحم است ! پیشانی‌ام را گره زدم و گفتم بی‌انصاف شدی‌ها ! به کجای این پاییز ِ رنگی‌رنگی ِ لطیف ، بی‌رحمی می‌آید ؟! گفتی بَهار سرخاب‌سفیداب می‌کند و روبان سبز می‌زند توی موهایش بعد آن‌قدر می‌خندد و می‌خندانَد که تو زمستان را از یاد ببری . تابستان آن‌قدر دندان‌های تیز و آتش ِ توی دست‌هایش را نشانت می‌دهد که تو خودت انتخاب می‌کنی که وجودت را به آتش بکشی یا از چند فرسخی نگاهت را از نگاهش بدزدی . زمستان شمشیرش را از رو می‌بندد ، سوز دارد ! سوز ِ سرد ِ وحشی ِ بی‌برگ‌وبار . تو امّا پاییزی ! پاییز ، لطافت دارد . لب‌خند ِ پهنش را می‌چسبانَد روی لبَش و بی‌که نگاهَت کند موهای بلند ِ قهوه‌ای‌اش را به دست ِ باد می‌دهد . خوب که آشوب توی دلَت ریخت می‌آید دستت را می‌گیرد و نیمی از شال‌گردن ِ آبی‌اش را می‌پیچد دور ِ گردنَت و می‌بردَت زیر ِ باران و تمام َ سنگ‌فرش‌ها را پا‌به‌پا و دوش‌به دوشَت قدم می‌زند ، بارانَش را توی آغوشَت می‌بارَد و آشفتگی‌هایت را آغوش می‌شود . آتشَش را امّا می‌گذارد گوشه‌ی لب‌هایش ! به آتشَت می‌کِشد و درست همان‌جا که تو مثل ِ آب و آتش به‌هم می‌تابی و مست ِ عطر ِ انارها و پچ‌پچ ِ خرمالوها هستی می‌گذارد و می‌رود .. تو خمار ِ سوختن می‌شوی و پاییز را می‌بینی که باران‌هایش را جمع کرده توی بقچه‌اش و می‌رود و تو را میان ِ شب‌های بلند ِ زمستان و سرمای ناجوان‌مردانه‌اش رها می‌کند .. سکوت کردی . به چشم‌هایت خیره شدم وَ سکوت کردم . چیزی نگفتم ! نگفتم که اگر تو آدم ِ آوارگی ِ خیابان‌های خزان‌زده باشی من آب‌وآتش می‌مانم ؛ نمک‌گیر ِ یک سلام ِ لب‌خندآلود ِ تو ! نگفتم پاییزها نمی‌روند ، نگفتم دلِ آدم‌هاست که هوای لب‌های سرخ شده‌ی بهار را می‌کند .. پاییز را چه به رفتن .. ! تو امّا رفته بودی .. 

عزیز ِ دل ! برای این‌که این دَنگ‌دنگ‌های ممتد ِ توی سرت را تمام کنی باید اول خودت را از شرِّ برچسب‌ها برَهانی ! یک جاهایی از زندگی می شود که آدم برای آب خوردنش هم باید از برچسب هایش اجازه بگیرد . یکی‌شان نشسته روی سرت و گوش هایت را تکان می دهد ، چندتایشان روی کولَت نشسته اند و کمرت را خم می کنند و قاه قاه به‌ت می خندند . یکی دستت را کرده توی دهانش و گاز می گیرد ! چندتا چسبیده اند به پاهایت و راه رفتن را برایت دشوار می کنند .. برچسب ها موجودات شوخ طبعی هستند ! و هرکدام‌شان یک قالب  مخصوص به خود دارند که به وسیله ی آن به نگاهت شکل می دهند . گاهی این برچسب ها ناخواسته به تو می چسبد ، یعنی یک روز به خاطر یک رفتار کوچک ِ شبیه ِ فلان برچسب ، آدم ها تو را "برچسب + ی " صدا می زنند و تو از آن به بعد خیال می کنی برچسبی شده ای ! گاهی خودَت دوست داری یکی از آن رنگی‌رنگی قشنگ‌هاش را برداری به خودت بچسبانی و از قِبَل وصله شدن به تن ِ گروهی یا جریانی سرَت را بالا بگیری و با گردن ِ افراشته از بالا - خیلی بالا - آدم های حالا کوچک شده را دید بزنی . گاهی تو اصلا به برچسبت فکر نمی کنی ؛ یعنی وقتی روبان ِ دنیا را با قیچی ِ گل‌کاری شده چیدی و دنیا را مفتخر به حضورت کردی ، طوری تو را توی شیشه مربّا تربیت کرده‌اند که به خیالت این خودت هستی ! خود ِ خودت ! حرف فقط از شهر و دیار ما و زمان من و تو نیست . تو هرجای این دنیای هزار رنگ که بروی هزاران هزار از این برچسب ها ریخته که آماده‌اند توی پیچ‌های مغزت قایم‌باشک بازی کنند . این برچسب‌ها گاهی می تواند یک تیم ِ فوتبال باشد که تو به‌خاطرش بارها دعوا کرده‌ای . می تواند یک شیوه از پوشش باشد که مثلا بیاید یک خط سیاه پارچه‌ای بین تو و آدم‌های دیگر بکشد و برایت قواعد خاصی وضع کند . می تواند تو را این‌وری یا آن‌وری بنامد و کلّ شهرت را به دو قسمت تقسیم کند و باعث بشود تو سال‌ها چشم دیدن کسانی که می‌توانستید دوست‌های خوبی بشوید و با هم به نتیجه‌های خوبی برسید را نداشته باشی !  برچسب ها همین قدر بی رحمانه و آرام ، دسته دسته به سر و روی ما می چسند و ما همه را می پذیریم .. عزیز ِ جان ! حق نبوده و نیست که ما به خاطر دوست داشتن یا پذیرفتن بخشی از یک مکتب - این‌وری یا آن‌وری بودنش فرقی ندارد -  ، خودمان را وصله ی ناجورِ آن کنیم . این‌ها را برایت نوشتم که بیش از این معطّل ِ عقاید ِ رنگ‌ووارنگ ِ آدم‌ها نمانی ! که برخیزی . یاعلیٖ بگویی و در آب ِ بی‌پروایی و جسارت به غسل ِ توبه ای خودت را از بند ِ برچسب‌ها برهانی ! برایت نوشتم که آدم‌ها را درک کنی . که هرگز به‌خاطر اعتقادی که خودت کسب نکرده ای و به واسطه ی کشور و خانواده ات به آن معتقد شده‌ای به احدی فخر نفروشی . که هیچ‌کس را از بالا نگاه نکنی . گفتم که خط‌کشی نکنی ! این‌ها را برایت نوشتم که خودت فکر کنی . که همان‌قدری که آدم‌ها و عقایدشان را درک می‌کنی ، در مقابل ِ هیچ تفکر ِ متعصبانه ای کوتاه نیایی . اگر جایی را کج دیدی ، چشم‌هایت را به خیال این‌که اگر فهمیدنی بود پیش از من فهمیده بودند ، نبندی . از تغییر نترسی ! از فریاد نترسی ! از این‌که لختی ِ پادشاه را فریاد بزنی نترسی ! نترسی جان ِ دل ! نترسی ! از این‌که خودت باشی نترسی . برایت نوشتم که " آزاده " باشی . بی‌کم‌وکاست ! آزاده ..

خدا وقتی بی‌تابی ِ مرا دیده بود ، آیه نازل کرده بود ! گفته بود : " الرِّجالُ قوّامونَ علی النِّساء " . گفته بود که تو آب دستت هست زمین بگذاری و بیایی و آشفتگی مرا آغوش بشوی..