نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

لج کرده ام ! با کی؟ نمی دانم .. لج کرده ام که همه ی خاطرات و خواستن ها و نخواستن ها و بی تابی ها را هُل داده ام زیر تخت و خل و چل بازی هایم را بسته ام به خودم که از صبح تا شب صدای خنده ام کلِ شهر را بردارد و سر به سر عالم و آدم بگذارم ! انقدر که زهره بگوید " توی دیوانه وقتی می افتی رو دور شیطونی کردن کوتاه بیا نیستی ! ". لج کرده ام که هرروز ناخن هایم را لاک های رنگی رنگی می زنم و ذوقشان می کنم .. لج کرده ام که خودم را می بندم به کتاب خواندن و اصلا هم به این فکر نمی کنم شاید من و تو می توانستیم مثل شخصیت های داستان باشیم.. لج کرده ام که می نشینم با صدای بلند شعر می خوانم و اصلا فکر نمی کنم که می شد مثلا تو بودی و صدایم می کردی و می خواندی " با آن صدای ناز برایم غزل بخوان / تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو " و من برات شعر می خواندم که تو قربان صدقه ی صدا و لحن خواندنم بروی .. لج کرده ام که می روم به رویا که نامزدیش دارد به هم می خورد راهکار بدهم و اصلا هم به یاد این نمی افتم که فلان جای رفتار نامزد رویا چقدر شبیه رفتار توست .. لج کرده ام که وقتی سحر بهم می گوید " خیلی مغروری" اصلا یادم نیاید که تو هم همین را بهم گفته بودی و من گفته بودم آخه دیوونه من که خودم اومدم گفتم دوست دارم! کجا مغرور بودم؟!" و با لبخند و چپ چپ نگاهم کرده بودی و من زده بودم زیر خنده .. لج کرده ام که بعد از مدت ها ترکِ چای ، هرشب و هر صبح با لذت چای دم می کنم و اصلا یادم نمی آید تو چه چای خور ماهری بودی! لج کرده ام که اصلا بهت فکر نمی کنم ! لج کرده ام ! این جور وقت ها یکی باید باشد بیاید گره هایت را با حوصله باز کند و گریه هایت را از وسط ِ خنده هات بکشد بیرون ، قصه ها و غصه هایت را از بین آشغال های زیر تخت جدا کند و بنشیند به گوش کردن ..
دل که می شکند ، انگار کن طوفانی زده به جانِ قایقت وسط دریا . طوفان که تمام شد ، خودت و قایقت افتاده اید لب ساحل ؛ بعد از چند ساعت بیهوشی ، چشم باز می کنی و به سرتا پاش نگاه می کنی ، کمی تعمیر لازم دارد .. هم خودت هم قایقت .. لحظه های نفس گیری را گذرانده ای ، به این فکر می کنی که تا دمِ مرگ رفته و بازگشته ای.. حالا بلند می‌شوی ، خاک از تن می تکانی و دستی به سر و روی قایقت می کشی و آماده ی سفر ِ دوباره می شوی .. حالا فرض کن غرورت هم شکسته باشد ! قایق دیگر قایق نیست .. چند تکه چوب از آن باقیمانده که آوار شده روی سرت ، چشم باز می کنی و بهت زده به تکه هایش نگاه می کنی که دیگر هیچ وقت برنمی گردد .. نه خودت ، نه قایقت .. همان جا در آنی هم تصمیم می گیری هم اجرایش می کنی ! جوری در سیاهیِ عمیقِ دریا غرق می شوی انگار که هیچ وقت نبوده ای ..
تَرَک می خوردم ! رنج می کشیدم و تسکینی نمی یافتم .. قرعه اش را به نام منِ دیوانه زده بودند و من تاب و توانش را نداشتم .. هر شب به خودم می پیچیدم و درد می کشیدم .. برای رسیدن به تو هفت آسمان را به هم دوخته بودم و حالا نمی توانستم توی چشم هات نگاه کنم و تو نمی دانستی چرا.. عمری خنده ها و بالا پایین پریدن های مرا دیده بودی ، حالا نمی دانستی چرا سر به دیوار سینه ات ، آرام اشک می ریزم.. می گفتی : " من که پیشتم ، هنوز دلتنگی؟ " و من بیشتر گریه می کردم.. بار ، سنگین بود ! و شانه های کوچکم هر روز ترک می خورد و تحمل می کردم.. کمرم خم می شد و تحمل می کردم.. خون در رگ هایم همیشه در غلیان بود ، تحمل می کردم .. عشق ! دیوانه ام کرده بود ، روی پاهام بند نمی شدم ، فکرش را بکن! حتیٰ میانِ آغوشِ خودت ، آرام نمی گرفتم .. مثلِ کوه ایستادی بودی و من امواج دیوانه ام را به سینه ات می کوبیدم و به جان می خریدی ... امان ! امان از رفتنت.. " انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت .." تو شبانه و بی خبر ، نامه گذاشته بودی و رفته بودی و انتظار داشتی آرام باشم! دنیایم را برعکس کردی! دریایی که ظاهرش یک آبی بیکران بود و درونش تا خودِ عمیقِ جانش تلاطم بود و موج و درد و خون و دود و باروت ! هیچ کس نفهمید .. تلفن خانه نمی فهمید.. آدم ها نمی فهمیدند ، می آمدند به تمنای یک برکه ی خوش آب و هوای کوچک ! اما .. مرا چه به مردی که دریا بودنم را نفهمد ، تو را چه به زنی که کوه بودنت را نفهمد ، مرا چه به مردی که نفهمد مواجم ، شرجی ام ، پر از حرفم .. تو را چه به زنی که نفهمد محکمی ، مرتفعی ، آتشفشانی .. حرف برای گفتن زیاد است و مجال ، اندک ! خیابان به خیابان شهر صدای خنده های من و تو را ریخته توی سینه اش .. من تمام می شوم ، اما صداها را چه می کنی..؟ صخره به صخره ی تنت ، صدای هق هق و نفس نفس مرا به جان خریده ، صداها را چه می کنی ..؟! تمام سرم پر از صدای شعر و آواز خواندنِ توست ، صداها را چه می کنی..؟! دمدمه های رفتن گفتم بخوان! و نخواندی.. گفتی رد پای رفتنم می ماند ! گفتم بخوان.. و تو خواندی .. به نامِ کسی که تو را عاشق ، وَ جنون را خلق کرد ! .. صداها را چه می کنی..؟! ما که به شوق به صدای نهفته ی گوش ماهی ها گوش می سپردیم ، حالا با این شهرِ آبستن صدا که قدم به قدمش روی سرمان آوار می شود ، چه کنیم؟! حالا! انتظار داری خودت آرام بگیری یا من؟! انتظار داری از بین آدم هایی که بینمان واسطه می شوند یک گزینه ی مناسب ترش (!) که شغل بهتر و قیافه ی بهتری دارد و مذهبی تر است را انتخاب کنیم و در آنی تصمیم بگیریم عاشقش شویم!؟ نه! حرف از سر و سامان گرفتن نیست ! - که قرارمان از اول هم بر بی سر و سامانی بوده - ، حرف تولید نسل نیست ، حرف از کامل شدن نیمی از دین هم نیست ! حرف از وصل است ! حرف از سنت خدا و رسولش است ! فرمود : "همه چیز را جفت آفریدیم.. " ! یعنی هرکسی و هرچیزی نیمه ای دارد ! یعنی یک تکه ات ، یک نیمه ات مانده معلق میان آسمان و زمین !