وقتی با قد بلند و سینه ی ستبرت ایستاده ای و با کلافگی دست توی موهات می کنی و ناگهان متوجه من که با سر ِ کج و با لبخند بهت زل زده ام می شوی و می خندی ، آن لحظه هات را باید مُرد ! :)
وقتی با قد بلند و سینه ی ستبرت ایستاده ای و با کلافگی دست توی موهات می کنی و ناگهان متوجه من که با سر ِ کج و با لبخند بهت زل زده ام می شوی و می خندی ، آن لحظه هات را باید مُرد ! :)
تمام پریشانی و بی پناهی ام را جمع کردم و آوردم در خانه ات . لب فرو بستم ؛ فقط نگاه کردم ، فقط گوش ِ شنیدن شدم مگر از سفره ی تو به کاسه ی آبی / شرابی آرام گیرم . سرت را بالا آوردی و گفتی ظلمی که بر ما روا داشتهاند را میبینی ؟ ما کودک بودیم و بی که توان فکر و انتخاب داشته باشیم ، هرچه خواستند در قالب علم و فرهنگ و دین بِهِمان تحمیل کردند و نفهمیدیم . نگاه کردم به خودم . به یک معجون بیست و چند ساله از عقاید به درد بخور و به درد نخور . غریبانه به خودم گفتم چرا .. و تو گفتی انسان برای نجات ِ خود از چرا هایش هر روز به چیزی آویخت و نتوانست آرام بگیرد . فلسفه ، متافیزیک ، علم ، ... . آخرین برگ ِ برندهی بشر علم بود ! آرام گفتی نسبیَت را که جاری ِ لحظههای دنیای کنونی است ، حس میکنی ؟ بشر میخواست به واقعیت برسد ، آشفتهتر از پیش شد . دیگر هیچ چیز در دستش نماند . ببین ! حالا هیچ چیز نداری که بگویی چی درست است و چی غلط ، همه چیز کشک .. من ماهها بود که دردهایم را با خودم هم روبهرو نکرده بودم ؛ حتی توی نمازهایم ترسیده بودم به چشمهای خدا نگاه کنم . تو بی پناهی ام را به روم آورده بودی ، گفتی ببین ! حالا شدی حدس و گمان ! تو تحت سیطره ی فرهنگ و تربیتت هستی ! تو دچار نسبیتی .. آیا مفرّی داری ؟! من ماهها بود زبان ِ گفتن نبودم .. گفتی قوم موسی گردن می افراشت که جهت یابی را خوب می داند ، چهل سال در صحرا سرگردان بود ، می چرخید و می چرخید و خود را در نقطه ی آغاز می یافت . ببین ! تو سرگردان ِ نسبیتی . چه پوچیای از این پوچ تر ؟! آدم ها از پوچ گرایی به لذت جویی پناه می آورند ، اما لذت ، رنج می شود . لذت وقتی لذت است که تو موطن داشته باشی ، پناه داشته باشی ، نه سرگردان ِ دست ِ باد .. آمده بودم آرام بگیرم ، خراب تر شدم .. گفتی بی پناهی ؟ سر تکان دادم .. گفتی تا سیاهی ِ شب را با تمام ِ جان لمس نکنی ، سپیدهدم رخ نمینُماید . غربتت را که درد کشیدی ، آن گاه وطن ِ خویش را در می یابی ! بی پناهی ؟! غریبی؟! دست بیاویز به در و دیوار ِ شبَت در جست و جوی روزنه ای ، شمعی ، چراغی ، نوری .. تا آن دمی که دوش ملائک بیایند و رقصان و آواز کُنان تو را بر سر و دست ، بیدل و دستار به میخانه بَرَند و دیگر نیاورند .. ! شب است ! شب ! شب را می بینی ؟!
چشم هایت را بسته بودی و سعی می کردی بخوابی . یکی یکی دسته های کوچک موهایت را می ریختم روی پیشانی ات و بعد فوتشان می کردم و دوباره از نو ! نفس عمیقی کشیدی و گفتی نکن دختر ! بذار بخوابم ! آرام خندیدم و به لحن کودکانه گفتم الان داری دعوام می کنی؟! گفتی نه ولی دختر خوبی باش تو هم بخواب ! گفتم ینی هرکی خوابش نیاد آدم بده ؟ گفتی آره! گفتم خب من اگه می خواستم خوب باشم که هیچ وقت عاشق تو نمی شدم! گفتی از این جهت که دیوانه چو دیوانه ببیند و اینا ؟! گفتم نه ! این که این همه عاشقتم ! این که جز دوست داشتن تو هیچ کاری بلد نیستم . دماغمو گرفتی گفتی ولی حالا که من عاشق ترم خانم کوچولو ! گفتم نخیرم ! یادت رفته کی زودتر عاشق شد؟ یادت رفته کی این همه سال منتظر موند؟ گفتی کاش یه کم زودتر دیده بودمت که این همه بهونه نداشتی ! گفتم بس که سر به هوایی ! اگه یه کم چشماتو باز می کردی من همون دور و اطراف بودم ، شاید بین موهات ، شاید پشت گردنت ، نمی دونم! همون جاها! گفتی نه! من سر به زیرم! اگه سر به هوا بودم بدون اینکه بین ستاره ها بگردم ماهمو می دیدم و از آسمون می چیدمش ! به هر مشقتی که بود .. خندیدم گفتم دیدی خوابت ُ پروندم ؟! یهو انگار که یادت اومده باشه زدی زیر خنده و گفتی ای ناقلا همینو می خواستی؟! گفتم چشماتو ببند و انگشتمو کشیدم رو پیشونیت ، به چشمات.. چشماتو باز کردی و گفتی ولی من همون اول عاشقت شدم ! همون بار اولی که دیدمت ! من هرموقع هر جا می دیدمت عاشقت می شدم چه قبل از تو چه بعد از تو ، چه هزار سال قبل ، چه هزار سال بعد ! گفتم ولی هرچی باشه من عاشق ترم! گفتی دیوونه ای؟ گفتم فکر کنم باشم ، تو چی؟ گفتی منم هستم.. لباتو بوسیدم گفتم " نمی رسیدی اگر ، کال ِ کال می مُردم .. " بخواب ! خسته ای ..