نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

۴ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

زنی‌ست با موهای پسرانه‌ی بلوند با شال ِ کرم‌رنگ که فقط انتهای سرش را پوشانده ، ریزجثه‌تر و کوتاه‌تر از من و حدود ده‌پانزده سال بزرگ‌تر . از نفس‌نفس زدنش معلوم است تمام ِ پله‌ها را دویده که بیست دقیقه تأخیرش را بیش‌تر نکرده باشد ! سلام می‌کند و می‌نشیند با همان نفس‌نفس زدن شروع می‌کند به تند تند صحبت کردن که شما یک مراسم سه‌چهار ساعته را اجرا می‌کنید ، با بسم‌الله و خوش‌آمد گویی و شعرخوانی و سرگرم کردن حضار در مدت‌زمانی که گروه‌ها حاضر می‌شوند و بعد هم معرفی نوازنده‌ها و مربی‌هایشان . بی‌وقفه صحبت می‌کند و من با آرامش و لب‌خند نگاهش می‌کنم . کمی به مِن‌مِن می‌افتد و می‌گوید برای اجرا هم که ان‌شالله بدون ِ چادر می‌روید دیگر؟ البته خب حجابتان که بدون ِ چادر هم کامل است و همین‌جوری خوب است ولی خب چادر .. .درمانده می‌شوم که چی جوابش را بدهم ، با استرس از این‌که جواب ِ بدی نگیرد ،  زل زده به صورتم و چشم‌هایش دودو می‌زند و من با همان آرامش و با لب‌خندی پهن‌تر نگاهش می‌کنم . توی سرَم جنگ درگرفته . نیمه‌ی سنتی سرخ شده ، صدایش را بالا برده و می‌گوید پس میراث ِ حضرت ِ زهرا چه می‌شود ؟! پا شو چندتا آب‌نکشیده بیانداز توی صورت این زنیکه‌ی فلان‌فلان‌شده و برو بیرون و در مطرب‌خانه‌شان را محکم بکوب به هم ! نیمه‌ی مدرن اما آرام می‌گوید مگر خودت نمی‌گفتی چادر هم یک لباس هست مثل ِ بقیه‌ی لباس‌ها که بنا به عرف می‌توانی بعضی جاها نپوشیش ؟! این‌جا هم که می‌دانی عرف نیست .. نیمه‌ی سنتی هرچند کفری می‌شود و می‌گوید اصلا تو را چه به اجرای مجلس لهو و لعب ، اما ته ِ دلش می‌گوید هنر است ! عیبی ندارد که .. نیمه‌ی مدرن می‌گوید مگر آن چند روز ِ توی بیمارستان که روپوش ِ سفید داشتی و چادر نداشتی آسمان به زمین آمد ؟ نه ! عین ِ خیالت هم نبود .. نیمه‌ی سنتی گریه‌اش گرفته .. نیمه‌ی مدرن ادامه می‌دهد که حالا چی بپوشم ؟! مانتوی مشکی با شال ِ سبز  یا مانتوی کرم‌قهوه‌ای با شال قهوه‌ای ؟! نیمه‌ی سنتی می‌گوید مانتوی مشکی خیلی به‌ت می‌آید اما مانتوی کرم‌قهوه‌ای کمی کوتاه است ! سرم گیج می‌رود از دو تا  شاید هم چندتا صدای سنتی و مدرن ِ توی سرم ، که ناگهان زن می‌گوید شما که مشکلی ندارید ، نه ؟! درمانده‌ام که چی جوابش را بدهم .. می گویم نه ! فکر نمی‌کنم مشکلی باشد .. نیمه‌ی مدرن تشویق می‌کند که بالاخره باید یک‌جا زمینش می‌گذاشتی ! و نیمه‌ی سنتی می‌گوید آدم بدون ِ چادر خیال می‌کند لُخت است ! چندتا سوال ِ دیگر هم می‌پرسم و بعد دو تا نیمه را ساکت می‌کنم و به زن که هنوز استرس از چشم‌هایش می‌بارد می‌گویم می‌شود نظر قطعی‌ام را شب به‌تان خبر بدهم ؟! نیمه‌ی سنتی اشک ِ شوق توی چشم‌ش جمع می‌شود و زن رنگ عوض می‌کند که چرا خب ؟! شما هنوز اوکی نیستید ؟! چی دودل‌تان کرده ؟! می‌گویم باید مشورت کنم ! و خداحافظی می‌کنم و می‌روم . تمام ِ مسیر ِ برگشت را پیاده برمی‌گردم و فکر می‌کنم . صدایی که نه مدرن است و نه سنتی ، می‌گوید هرچند که چادر فقط یک لباس است و من بنا به عرف می‌توانم نپوشم‌ش ، اما چرا حالا ؟! چرا با تعیین تکلیف ِ کسی دیگر ؟! اصلا چه‌جوری دلم می‌آید به این راحتی زمین‌ش بگذارم ؟! نه ! و خودم را سرزنش می‌کنم که چرا رک و روراست نگفتم من همین‌جوری هستم و بدون چادر اجرا نمی‌کنم .. گوشی را برمی‌دارم و به الهه که مرا به‌شان معرفی کرده ، پیام می‌دهم که الهه ! این‌ها گفتند که نباید چادر بپوشم .. الهه می‌گوید غلط کرده‌اند ! می‌گفتی من پوششم همین است ، نمی‌خواهید نمی‌آیم !  الهه چادری نیست ، حتی محجبه هم نیست ! اما می‌رود ساعت‌ها بحث می‌کند که فکرش را هم نکنید که دوستم بدون چادر برود روی سن ... بعد از چند ساعت پیام می‌دهد که : من به‌شان گفتم برای اجرا نمی‌روی ..‌

آن سیب ِ سرخی که دلبرانه به دستت دادم و تو لایعقل از عطر ِ سیب ِ آغشته به انگشتان ِ من ، چشمانت را بستی و بی‌پروا همه را نوشیدی ؛ همان سیب می‌ارزید به آوارگی ِ نسل ِ بشر در تمام ِ طول ِ تاریخ .

می‌خواهی چه‌چیزی را برایت توضیح بدهم ؟ می‌خواهی از چه برایت بگویم وقتی خودم هم درست نمی‌دانم کجای این کلاف سردرگم به کجای شال‌گردن ِ سرمه‌ای ِ تو می‌رسد ؟ وقتی نمی‌دانم گریه‌ی بی‌وقفه‌ی دیشب از " پدر ببین مهدی‌ات کم آورده "ی سیدمهدی موسوی بود یا از حس ِ حال‌به‌هم‌زن ِ بعد از بحث و دعوا . وقتی نمی‌دانم بغض ِ امشب گره می‌خورَد به بغض ِ غریبانه‌ی ارمیا ، یا به گریه‌های تو توی سطرسطر ِ بیوتن و انبوه ِ موها و ریش‌هایی که نگذاشته‌اند تفاوت ِ زیادی بین تو و ارمیا مانده باشد . وقتی نمی‌دانم به‌خودپیچیدن ِ آن شبم از سوال شدن و بی‌جواب ماندن ِ مدام بود یا از حسرت ِ بی‌اندکی امید ِ داشتنت . وقتی نمی‌دانم این بی‌حوصله‌گی ِ حوصله‌سربر از ویرانه‌های ناگریز ِ کفر ِ نسبی‌گرای بی‌پناهم است ، یا از این ایمان ِ شیرین ِ بی‌چون‌وچرای پابرجای ِ پایان‌ناپذیر به چشمان ِ روشن ِ تو . از چه برایت بگویم ؟ تو بگو ! تو که گره‌گره مرا بلد بودی ، تو که بلد بودی گره از انگشت و پیشانی و لب و تارتار ِ موها باز کنی ، تو بگو ! بگو سرنخ ِ این کلاف ِ سردرگم را از کجا پیدا کنم ؟ چه‌جوری از هم بازشان کنم که حاصلشان نشود یک شب تا صبح دست‌و‌پا زدن و به هیچ جا نرسیدن ؟ بگو انتهای شال‌گردن ِ سرمه‌ای از کدام شعر ِ فیروزه‌ای سر بلند می‌کند ؟ بگو مَرد ! بگو من کجای شبم را به کجای روز تو بند بزنم که پنجره‌ی آبی ِ پرده‌گل‌‌گلی ِ اتاق به جای حوض و شمعدانی‌های کف ِ دست ِ چپ ِ تو ، رو به دیوار ِ سیمانی ِ سرگردانی‌ها باز نشود ؟! بگو ؛ ساکت نشو ..

هیچ نام و نشونی از خودت نمی‌ذاری که راحت پای قلمت ُ از گلیمش درازتر کنی . یواشکی میای بی‌آبرویی می‌کنی و بعدشم میری و اتوکشیده و مرتب و عاقل زندگیت ُ می کنی و عین خیالتم نیست . اما از روزی که پای اولین آشنا به وبلاگت باز میشه ، از روزی که یکی از همین آدم‌های دنیای مَجاز رو واقعی ِ واقعی پیدا می‌کنی ، از روزی که همچین بدت هم نمیاد بعضی‌ها بیان بخونن ، دیگه به این راحتی‌ها نمی‌تونی خودت باشی ! هی خودت ُ می‌زنی به نفهمی ، هی آسمون ُ نیگا می‌کنی ، هی لبخند می‌زنی ، اما باز موقع نوشتن ، قلمت می‌لرزه ! برا نوشتن هر کلمه‌ای به مخاطبت فکر می‌کنی . اگه فلانی اینا رو بخونه چی فک می کنه راجع‌به من ؟! اگه کسی به خودش بگیره چی ؟! و هزار تا ترس و لرز و شک و اگر و اما که می‌پیچه به دست و پای قلمت ، کلمه‌هات ، کیبوردت ، و می‌افته به جونت . به سرم زد در ِ اینجا رو تخته کنم و برم جای دیگه‌ای بساط دیوونگی‌مو پهن کنم . برم و نباشم ، شبونه بنویسم خداحافظ و منتظر به‌سلامت‌ش هم نمونم و برم . ولی دیدم هنوز دل نکندم ! هنوز گیر ِ همون فلانی‌هایی هستم که میان می‌خونن و فکر و خیال می‌کنن ! گیر ِ همونایی که میان میگن لعنتی بنویس دیگه ! اونایی که میگن من چقد پای فلان نوشته‌ت گریه کردم ! گیر اونایی که میگن اینا واقعیه یا خیال و قصه‌س ؟! گیر اونایی که میگن این چرت‌وپرتا رو از کجات درمیاری ؟ گیر تو ام ! گیر تو که می دونم گاهی خرده استخونات رو سر دست می گیری و میای از گوشه ی این خرابه می‌گذری و خیال می کنی من نمی فهمم و خبر نداری که مدت‌ها عطرت می‌پیچه این‌جا و باورت نمیشه من انقدر خوب عطر تنت رو بشناسم ! حتی گیر اونایی که الان می پرسن این " تو " کی بود ؟! گیر اون رفیقایی که میان میگن فلانی ! تو حالت خوبه ؟! من هنوز گیر و گرفتارم . بیا بریم ! بیا دست هم ُ بگیریم بریم یه جای دور و گم و گور که خجالت نکشیم از خندیدن و گریه کردن و به‌فحش‌کشیدن و قربون‌صدقه‌رفتن و عکس خل‌خلانه گرفتن و کمک کردن و لبخند زدن و دویدن و بغل‌کردن . من کوله‌مو خیلی وقته جمع کردم گذاشتم گوشه‌ی همین اتاق ، منتها تو نیستی . تو از اولش هم نبودی ..