لعنتی!
رفته ای همه ی بهشت کوچولوهای شهر را یکی یکی نفس کشیده ای ؛
رفته ای درد کشیده ای ، غصه هایت را باریده ای و رد انگشت هایت را جا گذاشته ای ..
چه باید بکنم؟!
من!
همین منِ بی تو
چه باید بکنم؟!
محراب آبیِ مسجد صورتی را چه کنم؟!
پنجره های خانه ی فروغ الملک را چه کنم؟!
کنار قبر حافظ ، کنار قبر سعدی ..
شاهِ چراغ! شیشه ی بین زنانه و مردانه اش را چه کنم؟!
انگشت های مجسمه ی ملاصدرا را چه کنم؟
دست هات را همه جا جا گذاشته ای ؛ من رنگِ دست های مردانه ات را می شناسم ، من خط به خط تو را بلدم ..
همین دیروز صبح که دلم غمباد نبودنت را گرفته بود ، رفتم که صورتیِ لب هام را ببخشم به کاشی های مسجد که هروقت رفتی در هوای ملامحمد نفس بکشی و با دست هات رد اسلیمی ها را لمس کنی ، عطر بودنم بپیچد بین قهوه ایِ موهات ..
نشسته بودم توی محراب ، روی کاشی های آبی ، سرم را تکیه داده بودم به دیوار و آرام شعر مولانا را زمزمه می کردم : کیستیییی تو؟! کیستییی تو؟!
دلم را گذاشته بودم کف دستم ..
نبودی ، اما همه جا بوی تو را میداد ، رنگی رنگیِ پنجره ها عین دست هات بود ، حوض بزرگ سبزش که دورتادورش شمعدانی چیده بودند هم عین دلت ..
بوسه بوسه جا گذاشتم روی در و دیوار مسجد که هروقت آمدی و سرت را به دیوار تکیه دادی ، هیچ وقت نفهمی بیقراری ات از کجا آب می خورد ..!