«شانهی چوبی» رو ملیکا نوشته بود. هفتهشت سال پیش. من هم خونده بودم، ضبط کرده بودم و فرستاده بودم توی گروه شعر واتساپم که اون روزها بروبیایی داشت واسه خودش. به خاطر همین وُیس، یه روزی پستچی واسهم یه بسته آورد. مریم یه شونهی چوبی هدیه فرستاده بود...
چند روز پیش چشمم به اون شونه افتاد و دلم میخواست بتونم متنی که ملیکا نوشته بود رو پیدا کنم. از پیدا کردن ویس که ناامید بودم، متن هم پیدا نشد که نشد.
امروز یه نفر توی واتساپ نوشت: «سلام! خوبی؟!». خوشحال بود هنوز شمارهمو عوض نکردم. درست یادم نمیومد کیه، میگفت هشت سال پیش دوست بودیم! «شانهی چوبی» رو فرستاد. از هفت سال پیش نگهش داشته بود!
عینِ بغضی که موقع خوندنش داشتم، گلومو گرفته...
تفاوت این صدای کودکانه و صدای پختهی الآنم، کوچکترین تفاوت منِ بیست ساله و منِ بیستوهفت سالهست.
بشنویدش: