تَرَک می خوردم ! رنج می کشیدم و تسکینی نمی یافتم .. قرعه اش را به نام منِ دیوانه زده بودند و من تاب و توانش را نداشتم .. هر شب به خودم می پیچیدم و درد می کشیدم .. برای رسیدن به تو هفت آسمان را به هم دوخته بودم و حالا نمی توانستم توی چشم هات نگاه کنم و تو نمی دانستی چرا.. عمری خنده ها و بالا پایین پریدن های مرا دیده بودی ، حالا نمی دانستی چرا سر به دیوار سینه ات ، آرام اشک می ریزم.. می گفتی : " من که پیشتم ، هنوز دلتنگی؟ " و من بیشتر گریه می کردم.. بار ، سنگین بود ! و شانه های کوچکم هر روز ترک می خورد و تحمل می کردم.. کمرم خم می شد و تحمل می کردم.. خون در رگ هایم همیشه در غلیان بود ، تحمل می کردم .. عشق ! دیوانه ام کرده بود ، روی پاهام بند نمی شدم ، فکرش را بکن! حتیٰ میانِ آغوشِ خودت ، آرام نمی گرفتم .. مثلِ کوه ایستادی بودی و من امواج دیوانه ام را به سینه ات می کوبیدم و به جان می خریدی ...
امان ! امان از رفتنت.. " انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت .." تو شبانه و بی خبر ، نامه گذاشته بودی و رفته بودی و انتظار داشتی آرام باشم! دنیایم را برعکس کردی! دریایی که ظاهرش یک آبی بیکران بود و درونش تا خودِ عمیقِ جانش تلاطم بود و موج و درد و خون و دود و باروت ! هیچ کس نفهمید .. تلفن خانه نمی فهمید.. آدم ها نمی فهمیدند ، می آمدند به تمنای یک برکه ی خوش آب و هوای کوچک ! اما .. مرا چه به مردی که دریا بودنم را نفهمد ، تو را چه به زنی که کوه بودنت را نفهمد ، مرا چه به مردی که نفهمد مواجم ، شرجی ام ، پر از حرفم .. تو را چه به زنی که نفهمد محکمی ، مرتفعی ، آتشفشانی .. حرف برای گفتن زیاد است و مجال ، اندک ! خیابان به خیابان شهر صدای خنده های من و تو را ریخته توی سینه اش .. من تمام می شوم ، اما صداها را چه می کنی..؟ صخره به صخره ی تنت ، صدای هق هق و نفس نفس مرا به جان خریده ، صداها را چه می کنی ..؟! تمام سرم پر از صدای شعر و آواز خواندنِ توست ، صداها را چه می کنی..؟! دمدمه های رفتن گفتم بخوان! و نخواندی.. گفتی رد پای رفتنم می ماند ! گفتم بخوان.. و تو خواندی .. به نامِ کسی که تو را عاشق ، وَ جنون را خلق کرد ! .. صداها را چه می کنی..؟! ما که به شوق به صدای نهفته ی گوش ماهی ها گوش می سپردیم ، حالا با این شهرِ آبستن صدا که قدم به قدمش روی سرمان آوار می شود ، چه کنیم؟! حالا! انتظار داری خودت آرام بگیری یا من؟! انتظار داری از بین آدم هایی که بینمان واسطه می شوند یک گزینه ی مناسب ترش (!) که شغل بهتر و قیافه ی بهتری دارد و مذهبی تر است را انتخاب کنیم و در آنی تصمیم بگیریم عاشقش شویم!؟ نه! حرف از سر و سامان گرفتن نیست ! - که قرارمان از اول هم بر بی سر و سامانی بوده - ، حرف تولید نسل نیست ، حرف از کامل شدن نیمی از دین هم نیست ! حرف از وصل است ! حرف از سنت خدا و رسولش است ! فرمود : "همه چیز را جفت آفریدیم.. " ! یعنی هرکسی و هرچیزی نیمه ای دارد ! یعنی یک تکه ات ، یک نیمه ات مانده معلق میان آسمان و زمین !