نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

نارکیــــــژ

...ای جامه‌ات لبم که انار است

دنیا خاکستری شده بود .. انگار تولد سبز و آبیِ زمین را یادمان رفته باشد . خالقش سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی داد مگر این که خودشان بخواهند ؛ و ما نخواسته بودیم.. ما نشسته بودیم و از باغ هایمان خیابان ساخته بودند و از کلبه های کوچکمان ساختمان های بلند .. من به سرفه افتاده بودم ، شبدرِ چهاربرگی که از میان سینه ام روییده بود تحمل هوای خاکستری نداشت .. دنیا خاکستری شده بود و تو سبز مانده بودی..! روزی که اردی بهشت ، یک بغل باران و بهارنارنجش را به آغوشِ شهر ریخته بود ؛ دستم را گرفتی و زیر باران پناهم دادی.. وسطِ دنیای منظمِ تهوع آور ، برایم از دیوانگی می گفتی ! جایی که دنیایمان را کثرتِ اتم ها گرفته بود ، برایم از وحدت می گفتی! از یکی شدن ، یکی بودن ، غرق شدن ، حل شدن.. از باران می گفتی! از قطره قطره ای که هرکدام ضمیمه شده بودند به یک فرشته که بیایند و آرزوهایمان را ببرند برای برآورده شدن.. از رویاهایت ، از من! از خودت! از جزء می گفتی و از کُل .. که من و تو جزیی هستیم از یک کلِ بزرگ تر ، از خدا .. و من که فلسفه ات را به هم می ریختم .. " من جزیی از کُلِ تو هستم و تو جزیی از کلِ من و هردو با خدا می شویم یک نفر ..! " از زمین می گفتی! از سبز و آبیِ روشنش .. از شیراز! از عشق! می گفتی و من میانِ معجون واژه و عطر و نفس نفس هایت سبز می شدم و نفس کشیدنم لحظه به لحظه آسان تر ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی