یک روز آمده و گوشه ای از من کز کرده. لابد من هم ندیده اش گرفته بودم. بعد جول و پلاسش را پهن کرده و هی بچه زاییده و آرام آرام تمام وجودم را گرفته، شده جزیی از خودم. اصلا فکر کن تمامِ خودم...
ناگهان مثلِ پتک می خورد توی سرت، انگار کن می خواهند تکه تکه ات کنند و این لعنتی را از سلول سلولت بکشند بیرون...