کلمه ها چسبیده اند به در و دیوار حنجره . صدا که می خواهد دربیاید باید دستش را بگیری و با احتیاط از کنار بغض ها ردشان کنی که مبادا چشم هات رسوای این جماعت خاله زنک بشود ...
اگر می بینی دارم خزعبلات می بافم هم قصه از همین جا آب می خورد !
خلاصه و چکیده اش همین که زیادی دلتنگ و گیرم ؛ وگرنه به تفصیل اگر بخواهم برایت سفره ی دل باز کنم ، این رشته سر دراز دارد و اندازه ی هزار سال زندگی توی آغوشت حرف دارم و هزار برابرش گوش و چشم و جان و دل و پوست و گوشت و استخوان برای شنیدن ... تو که دلت نگرفته ؟