اگر زندگیهایم را ورق بزنی، میرسی به آن روزها که من به تازگی از آغوشِ خدا گریخته بودم. آن روزها که نه طعمِ سنگ را میدانستم و نه صدای علف را میشناختم. گوشهایم فقط باد را میبویید و داشت بوسیدن را به آرامی از رود میآموخت. همان روزها که برای بقا، یاد گرفته بودم خنجر از استخوان بتراشم و صورتِ شکارم را روی دیوارهای غار نقش بیندازم. در مسلکِ شکارچیها، اینگونه میشد روح شکار را به تسخیر خود درآورد. در قبیلهی ما همیشه قلم دست خنجر را میگرفت... آن روزها که هنوز نمیدانستم رویا چیست، تو اولین خواب من بودی. بیدار که شدم، دست به هر سو میآویختم، نمییافتمت. تو رود بودی و من بوسه را از تو در خواب آموختم. همان روزها نقش اندامِ تنومندت را روی دیوار کشیدم...
تو مصاحبِ رود و علف بودی! مردی که در زمانهی شکارچیها، با درختها حرف میزد و دلجوی حشرهها میشد. خورشید غروب کرده بود که دیدمت. صدای آبشار، سکوت جنگل را میشکست و پیوند میخورد به صدای گفتوگوی تو با درخت. من از تاریکی میترسیدم، تو اما فرزندِ شب بودی. میخواستم به پناهگاهِ تو پناه بیاورم، که از دستهای خونآلودم ترسیدی. تو ترسیده بودی و من نزدیک نمیآمدم. میخواستم بگویم من درختهای تو را دوستتر دارم از خون و خنجر و دندانهایم، تو اما ترسیده بودی جمجمهات را گردنم بیاندازم و فخرِ فتحِ تو را گران بفروشم.
یک شب که من حواسم از چشمهای تو پرت شد، خبر رسید تو را در سقوطِ درهها هدر دادهاند و من نبودم که دست خونینم را برای دستانِ خاکآلودِ تو دراز کنم...
گاهی، مثل اینوقتها، جرأت نمیکنم به یادت نزدیک شوم. هرچه باریکههای سریع و روشنِ نور از قلبم میخواهد سرازیر شود و تو را فرسنگها دورتر در آغوش بگیرد، نمیگذارم. دستِ فکرت را میگیرم و با احتیاط از پیادهروهای مغزم میگذرانم و سر جایش میگذارم و میخوابانم.
اما یک وقتهایی هست، که انگار روحم را لُخت کردهام و نشاندهام وسط خیابان به معرکهگیری. یادت هست بهم میگفتی انقدر دیوانه میشوی که نمیشناسمت؟ همانطوری میشوم. همانقدر مست و بیحیا و بیکله، که بیشتر از همیشه عاشقم میشدی و من بیشتر از همیشه خودم را صاحبِ وجود تو میدانستم. حتی از پسِ کیلومترها راهِ بیهوده، حتی زیر سقفِ خانهای که در و دیوارش مالِ من نیست، حتی توی شناسنامهای که سنگینی اسم من را به دوش نمیکشد، حتی با صدایی که نمیشنوی، تو را صدا میزنم. گویی زخمِ بزرگی هستم که میل به خنجر بزرگتری دارد. عریانیِ رگهای پرفشارم خود را به در و دیوار پوستم میکوبد و جستوجویت میکند. دیدی وقتی جایی از بدنت درد میکند، به جای آرام کردن درد، با شدت بیشتری فشارش میدهی؟ انگار درد قرار است دردت را تسکین دهد و نمیدهد! اسم تو را فشار میدهم روی دردِ جای خالیات. جای خالیات یادم میرود. درد، فرصت درد کشیدن نمیدهد. مرا میبینی، که نیمهشب با موهای شانهنخورده، با صورتی خیس از عرق، پیرهنچاک، بطری به دست، عربدهکشان، رو به چشمهایت سگمستی میکند و آبِرو از آغوشِ کشفنشدهات میریزد.
«شانهی چوبی» رو ملیکا نوشته بود. هفتهشت سال پیش. من هم خونده بودم، ضبط کرده بودم و فرستاده بودم توی گروه شعر واتساپم که اون روزها بروبیایی داشت واسه خودش. به خاطر همین وُیس، یه روزی پستچی واسهم یه بسته آورد. مریم یه شونهی چوبی هدیه فرستاده بود...
چند روز پیش چشمم به اون شونه افتاد و دلم میخواست بتونم متنی که ملیکا نوشته بود رو پیدا کنم. از پیدا کردن ویس که ناامید بودم، متن هم پیدا نشد که نشد.
امروز یه نفر توی واتساپ نوشت: «سلام! خوبی؟!». خوشحال بود هنوز شمارهمو عوض نکردم. درست یادم نمیومد کیه، میگفت هشت سال پیش دوست بودیم! «شانهی چوبی» رو فرستاد. از هفت سال پیش نگهش داشته بود!
عینِ بغضی که موقع خوندنش داشتم، گلومو گرفته...
تفاوت این صدای کودکانه و صدای پختهی الآنم، کوچکترین تفاوت منِ بیست ساله و منِ بیستوهفت سالهست.
بشنویدش:
فقط من بودم که میتوانستم لایه لایه سلولهای تنت را کنار بزنم، نُتهای کوچک پنهانشده در گوشهکنار صخرههایت را پیدا کنم، کنار هم بگذارم، انتهایش را وصل کنم به موهایم، و سرانگشتِ دودآلودم را بکشانم روی سیمهای فلزیِ سینهات. تِمپوی ضربهها را بدهم دستِ موجموجِ لبهایم و تو چشمهایت را بسته باشی! بسته باشی و نفهمی کِی به پیچوتابِ رقص درآمدهای؛ مثلِ نخستین نفسهای ماهی وقتی به دریا رسیده باشد. نفهمی کِی نواخته میشوی. کِی به دست من میمیری و کِی زنده میشوی... چشمهایت را بسته باشی و نفهمی من در تو غرق شدهام یا تو در من... نوازنده تو هستی یا من. رقاص دورهگرد تو هستی یا من...
تارهای سفید شقیقهات، گوشهی پلکهایت، خطوط گردنت، خالهای دستهایت، مهرههای برآمدهی کمرت، هُرمِ پوستت، تپشهای نامنظم قلبت، افتاده است دستِ بازیهای من! نوازندهای که نمیخواهد هیچ کدام از آهنگهاش را به گوشِ کسی بسپارد. که بخیل است به کشفهای خودش. که اسیر است به سازهای خودش.
نُتهای گوشه سمت چپ لبت را میگذارم روی شانه راستت و کشان کشان میبرم تا میانههای سینهات. سر میگذارم و درامکیت قلبت را میسپارم به چوبکهای انگشتانم. باد از حصار پنجره میگذرد و رد میشود از میان اصطکاک کوچک لبها. سکوت می گذرد از تلاقیِ هارمونیکِ انگشتها.
در انتهای شب، در بوسهی سپیدی بر تنِ سردِ شب، صدای ناله و نفسهایت مینشیند توی دستگاه همایون و خورشید که برآمد، چهارگاهِ نعرههایت دست توی دستِ ماهور میگذارد و منتظر میماند که تو فرمان پایان ارکستر را بدهی و در هزار و یکمین شب، مرگ و زندگیِ مرا در آغوشت رقم بزنی.
تمامِ کائنات دعوتند به تماشای ارکستر بزرگی که دیگر فرقی میان رهبر و نوازنده و سازها و تماشاچیانش نیست...
خیانت کردی به شعر.
به من. که باید شب که شروع میشد میان صدای تو بنشینم و صبر پیش گیرم، وَ سپیده که سر میزد و چشمم گرم خواب میشد، لای غزلهای حافظ جایم را بیندازی و مرا توی گرمای میان سینهات بمیرانی.
خیانت کردی به شعر.
به من؛ که شعر میشدم روی شقیقههایت، روی هوای سرد نیمهشب، روی لحظه زادن خورشید، روی نمازهای مغربت، روی انگشتانِ یخزدهات. شعر میشدم روی روزمرهترین و احمقانهترین لحظهها، روی حرص خوردن و بیخیالی و کلافگیات، روی برنج و خورش کرفس و ماست و اسفناج. روی میزهای پلاستیکی کثیف کلهپزیهایی که تو دوست داشتی و من دوست نداشتم. روی قبض آب و برق و گاز، روی قسطِ وام ازدواج، روی بنزینِ سههزار تومانی.
روی خوابت، روی سکوتت.
خیانت کردی به شعر.
به او که هزار دفعه بهت گفته بود بروی سر بازار و به هرچه داری یاری بخری و به هیچ نفروشی...، به او که یک بار با خنده و تکهکنایه گفته بود بروی مُلک دو عالم را به میِ یکشبه بفروشی...، به او که پریشان افتاده بود میانهی میدان و انگشت نمای خلق شده بود... به دیگری و دیگریها...
خیانت کردی به شعر.
به تمام شعرهای سیاسی و اعتراضی. به جنگ. به خودیها، به صبحهای اسیر سایهی شب. به خورشیدهای طلوعنکرده، به بهار، به روییدن، به روزهای طولانی، به خندهها، به گریهها، به آوازهای آزادی...
خیانت کردی؛
به لذت دوست داشتن و دوست داشته شدن.
به لذت آبتنیِ عصر تابستان، به حس رها شدن در رودخانه کمعمق و آرام، به شیرجه زدن، به رهاییِ لحظه سقوط، به صبحِ بارانخوردهی جنگل، به سریال دیدنهای بیوقفه، به کتاب خواندنهای مریضگونه، به بیماری عشق. به عشق. به حماقت، به درد...
خیانت کردی به درد. که می توانستی جاری شوی توی رگهای من. و درد بگیری و درد بگیرم و طاقت نیاورد تن کوچکم از غلیانِ تو.
به جاودانگی. به فرار، به سفر، به جاده، به چهار پای گریزان، به باد، به بغل کردن، به خندههای عمیق، به گریههای بیپرده، به بوسههای طولانی، به لبهای بیقرار، به ارضا شدن، به تمام شدن، به خوابِ بعدِ سکس، به مرگ... به مرگ.
ولی این چیزی که در مقابل حرف مردم و آبرو و شرع و قانون و اخلاق و وجدان و ترس و... در مقابل همّهچیـــز کم آورد، هرچی بود اسمش عشق نبود.
مثل پیدا کردنِ یه همزبون تو کشورِ غریب، مثل پیدا کردن یه مسجدِ کاهگِلی کوچیک وسط خیابونای لاسوگاس، مثل پیدا کردنِ یه آدم واقعی گوشهی تاریکِ بازار مسگرهای مریخ؛
پیدات کردم! تو دنیایی که همه تبدیل به آدمبزرگ شده بودن.
همیشه بارانِ خَمینه که میآمد، در جستوجوی سرپناه، آنقدر اینسو و آنسو میدویدیم که رمق از جانمان میرفت و بیهوش میافتادیم و میماندیم توی گِلولایِ داغ. خیالش را نداشتیم! به قیافه عبوس تابستان نمیآمد این قرتیبازیها... خوب که فرو میرفتیم، آفتابِ تند تابستان از همیشه بیرحمتر میشد. آخر هم با لبهای خشکیده و موهای گلآلود و خردهاستخوانهایمان -اگر زنده مانده بودیم- برمیخاستیم که سرپناه ویرانشدنیِ دیگری برای طوفانِ بعد ساخته باشیم...
برای ما که خدا نداشتیم، زندگی همیشه ترسناکتر بود. تابستان و زمستانش فرقی نمیکرد، هیچوقت خدایی نبود که دست ببرد توی جیبش، عصایش را دربیاورد و بابیدیبوکُنان برایمان خانه و کالسکه و لباسهای جادویی بسازد. تنها بودیم!
همینجوری هم شد که تو همیشه صفحههای آخر قصه، به آغوش خدایت پناه میبردی، روی ماهش را میبوسیدی، همهچیز را کف دست حکمت و قسمتش میگذاشتی، و ما را میان بیابان تاریکی رها میکردی که تا چشم کار میکرد ظلمت بود و سکوت. خدایت ما را برای خیره شدن آفریده بود!
خیالی نیست...
آزادیِ انسان فقط در تنهایی معنا مییابد. جمعهای انسانی، بزرگ یا کوچک، فردیتِ ما را سلب میکنند و معنای آزادی را به بند میکشند؛ چرا که به هر شکل، مجبور میشویم به قوانینی که هر جمع به فراخور اعضای خود وضع میکند، متعهد شویم. آدمی در تنهایی میتواند برای کجا بودن و چه کردنش تصمیم بگیرد و بر زمان و مکان غالب شود.
قصهی آن گربهای که با هیولاهای خواب میجنگید را برایت گفته بودم؟! همان که یک کولهپشتیِ شبیهِ بالِش داشت و هروقت خستهاش میشد یا دلش چایی میخواست میرفت توی کولهپشتیای که اندازهی خانهی توی کوچه هفتادوسوم قصردشت که قرار گذاشته بودیم هروقت پولدار شدیم اجارهاش کنیم، بزرگ بود. تنهایی مثلِ همان کولهپشتی است. ما آدمهای تنهایی هستیم که وقتی مثلِ آدمهای اتوکشیده توی خیابان راه میرویم و سر کلاس نشستهایم و روی تخت خوابیدهایم و سرِ سفره با ذوق کلمپلوی مامان را میخوریم، هیچکس نمیتواند بفهمد توی کولهپشتیمان چه میگذرد. هیچکس نمیداند من بعضی وقتها تو را توی کولهپشتیام راه میدهم که بیایی زیرِ پتوی سرمهایکهکشانی من خوابت ببرد و من بنشینم پایین تخت و آرام دست توی موهایت بکشم و جرات نکنم لب روی لبهای ترکبرداشتهات بگذارم. هیچکس نمیداند که من وقتی ساعتها راه میروم و خسته نمیشوم، دارم کنارِ تو قدم برمیدارم و از هوا و کلاس امروزم و پروژهای که به موقع تحویل ندادم و هزارتا موضوعِ بیهودهی دیگر برایت حرف میزنم و میخندم...
داشتم برایت حرفهای قلمبهسلنبه میزدم که رشتهی کلامم به رگهای برآمدهی دستهایت گره خورد و فراموش کردم که قرار بود بهت نشان بدهم که خیلی فرهیخته و باسواد هستم! داشتم برایت میگفتم که آزادیات فقط در تنهایی معنا مییابد. حتی شاید میخواستم بگویم وقتی مرا در آغوشَت میگیری من احساسِ تنهایی میکنم! انگار کن خدا فقط منوتو را برای خالهبازیهایش آفریده باشد! بچگیهای من را یادت میآید؟ همیشه تنها و بیسروصدا قالیچهی کوچکم را توی پاسیویی که گُل نداشت پهن میکردم و همیشه عروسکهایم عاشقِ هم میشدند و خواستگاریبازی میکردند. بقیهاش غذا پختن بود و دکتربازی... شاید میخواستم بگویم که بیا گرگمبههوا و قایمباشکِ بقیهی بچهها را رها کنیم و برویم تو دوچرخهسواری یادم بدهی و من اجازه بدهم موهای بافتهام را باز کنی چون خوشَت میآمد باد خوردنشان را نگاه کنی. اصلا برویم با کبریتهایی که تو از آشپزخانهی خانمبزرگ دزدیده بودی، تولدبازی کنیم. من بهت بگویم تا دستهایم نسوخته باید زود آرزو کنی و تو توی دلت بخواهی من بیشتر دوستت داشته باشم و من زود آرزویت را برآورده کنم... همینها را میخواستم بگویم که ترسیدم پوزخند بزنی یا بگویی بازیهای مرا دوست نداری و از آتیشبازی و خالهبازی و دویدن توی باد و شعرهایی که من دوست دارم خوشَت نمیآید. نگفتم و با موهای بافته ایستادم پشتِ دیوارِ کوچهای که تو وقتی بقیه پسرها گلکوچیک بازی میکردند، توی کولهپشتیات غرقِ قصهی پسرکی که یک ستاره افتاده بود پشتِ پنجره اتاقش بودی، فقط نگاهت کردم. شاید هم آمده بودم بگویم توی کولهپشتیام همیشه بساط چای و قصه و بوسه به راه است، ولی صدای بوقِ جوامعِ بزرگ و کوچک نگذاشت صدا به بخار یخزدهی دهانت برسد...
میخواستم صبحِ علیالطلوع که آفتاب میریخت روی پوستت، یک تکه از موهایم را بگذارم روی چشمهات و سینهی آفتابخوردهات را چشم برندارم.
برای آغوشِ بیانتهای تو آدمِ بیگناه کم میآید!
من همان زنِ کافری هستم که میتوانست شبهای محرم پابهپایت عزا بگیرد و سینهی کبودشدهات را ببوسد. میتوانست هقهق ِ بعد از گریههای غریبانهات را آغوش بشود و پای تمام غصههایت بنشیند و ببارد. میتوانست سحرهای رمضان بیدارت کند و تا نماز خواندنت کنارت بنشیند و نگاهت کند. میتوانست شربتِ لبهایش را سرِ سفرهی افطارت بگذارد. میتوانست شبهای قَدرَت را قرآنبهسر سر به سرت بگذارد و بمیرد. میتوانست حتی برایت قرآن بخواند که تو کلام خدایت را از لابهلای صدای او بنوشی...
برای جنونِ تو آدمِ عاقل کم میآید!
من همان زنِ دیوانهای هستم که میتوانست ذوق کردنت برای یک فونت معمولی را بمیرد! میتوانست برای دوتا کیک خامهای خریدنت جوری فریاد خوشحالی سر بدهد انگار برایش لکسوس مشکی رویاییاش را خریدهای. میتوانست هر کلامت را به شعر پاسخ بگوید. میتوانست خودْ شعر شود و به جانت بریزد. میتوانست بِـ نگفته باشی بسماللهت را خوانده باشد. میتوانست طوری به شنیدن بیهودهترین حرفهایت بنشیند، که انگار داری از آخرین نظریه کوانتومات حرف میزنی. میتوانست سالها خطوط تنت را بیشتر از کوچههای منتهی به خانهاش یاد بگیرد!
برای ریههای تاولزدهات، هوای پاک کم میآورد!
من همان هوای شرجی پیش از طلوعم که ذرههای نمناکم میتوانست سرفههای خستهات را در آغوش بگیرد...
حالا ولی تباه و مستاصل و مریض یارای تحمل تنِ خود را هم ندارم.
ما تکّههایی بیش نبودیم. تکههایی از پازلی که خدا به دختر کوچکش هدیه داده بود. از همان اولین تکهای که سرِ جایش قرار نگرفت، تمامِ جهان مانندِ دومینوی بزرگی به هم خورد و دخترک با گریه کل بازیاش را به هم ریخت. من تکهای از شلوارِ گِلیِ پسرکِ گلفروش و دوچرخه و نیمی از سبدش بودم. تو دستهای دخترانهی کوچکی بودی که به سمتت دراز شده بود تا اولین شمعدانیِ سرخِ دنیا را از دستهایت بگیرد. آنجا که تکهات میآمد به گوشهی من چِفت شود، دومینو به چرخِ دوچرخهات رسید و تو پرت شدی کنار سقفِ یک ساختمانِ سیمانی و چندتا شیشهی دودی با چندسانتیمتر فضای خالیِ سفید از هر طرف. من؟ هنوز توی دستهای لرزان و پشتِ چشمهای از گریه تارِ دخترک معلّقم که روی حجمِ سفیدِ ابرهای تُردِ گوشهی تصویر جا بگیرم یا غرق شوم توی دریای گوشهی سمت چپ بیانتهای سردِ غمگینِ پازل. من شلوارِ گِلیات هستم. دستانِ آلودهات هستم. تو دستهای آفتابخوردهی همیشه در جستوجوی من هستی. شمعدانیِ بلاتکلیفم هستی؛ وصلهی ناجورِ شهرِ بیآشنا...!
میتوانستم پیراهنت باشم. میتوانستم سقفِ اتاقت باشم؛ که وقتِ بیخوابی و آشفتگی به چشمهایم خیره شوی و فکر کردن از یاد ببری. میتوانستم جانمازت باشم؛ که سر به پیشانیام بگذاری و با خدایت نیاز بگویی و راز بشنوی. میتوانستم رختِ خوابت باشم که خواب و بیخوابیات را در میانِ من آرام گیری. میتوانستم کفشهایت باشم وقتی توانِ فرار از پاهایت رفته باشد... میتوانستم خانهٔ درختیات باشم! که وقتی از آدمها بُریدی بیایی پشت به شهر یک گوشه از من بنشینی و دانهدانه زخمهایت را مرهم بگذاری! میتوانستم مرهمت باشم که بگذاریام روی زخمهای خوبنشدنیات. میتوانستم برکهات باشم؛ که وقتی پاهای تاولزدهات دیگر تحمل ایستادن و جنگیدن ندارد، در خنکیِ دستانم غرق شوی...
توانستنم را مثلِ جنازهای که کسی نباید از مردنش خبردار شود، در پستوی خانهام قایم کردهام و دارد بوی گندِ کرم و خونِ کپکزده آبرو از دستهای گناهکارم میبرد. کجایی مردِ مومن؟
دارم به صدایت فکر میکنم. سرم را تکیه میدهم به دستم و خیره میشوم به چشمهایی که نگاهشان مشغول ِ بیکجای کار و بار است. میپرسم: "تو چرا انقد صدات پر از غمه؟!" و تا به صرافت ِ خندیدن و جوابدادن میافتی، چشمهایم را بستهنبسته تمام ِ غم ِ صدایت را میبوسم.
شصت سال ِ بعد که تو از راه برسی، من خودم را توی آغوشت نمیاندازم؛ خوب نگاهَت میکنم، آنقدر چشمهایم را به چشمهایت میدوزم که خودت کم بیاوری و لب به سخن بگشایی. آرام و بیصدا گریه میکنم. بیایی و سرم را روی سینهات بگذاری. آنوقت زااار زااار به ریش دنیا خواهم گریست...
از من میشنوی خدا خیلی هم روی این چاپلوسهایی که آسّه میروند و آسّه میآیند حساب بازنکرده! خدا از اول هم حواسش به منوتویی بود که حسابمان را از بقیه جدا کردیم و جلوی چشمهای وغزده ی مردم همدیگر را بوسیدیم! چه ذوقی میکرد خدا!
نیمهی مادهپلنگوار ِ من در بند ِاین دهکدهی یکجانشین نمیماند . من اصیلم ! اصیل ِ انسانهای نخستین ، اصیل ِ پدران و مادران بدوی ِ شکارچیمان . همانقدر وحشی . همانقدر بیقرار . روزها عریان ِ چشمهای خورشیدم و شبها گوشهی غار تنهاییام در نور شمع و با تکه های استخوانم دندانها و چشمهای تو را می تراشم .
یکی بیاید روح مرا بردارد و با خودش ببرد تکه تکه کند و هر تکه ام را توی قطاری بگذارد . یکی بیاید تکه هایم را بگذارد توی چمدان ِ تمام مسافر ها و دیگر سراغم را نگیرد . یک نفر بیاید مرا بگذارد روبروی چشمهای نفسکشطلب ِتو که این دیوانهی بیقرار ِ تنوعطلب مگر در دست های چون جهان ِ تو آرام گیرد . یک نفر بیاید مرا بگذارد به کشف کردن ِ اولین تمدن ِ وحشیهای رقاص ِ پنهانشده در صراحت ِ آغوش تو . نیمهی مادهپلنگوار ِ وحشی ِ بدوی من اسیر ِ پنجهی انسان ِ مدرن ِ مسلمان ِ نیمغرب و نیمشرق ِ قرن بیست و یک مانده است . مانده است و بیستوچند سال است کشورگشایی نکرده و دندان هایش به تن هیچ انسانی خونین نشده است ! برخیز . بیا . و نفسکش بطلب تا ببینی چه کسی پرچم سرخش را بر امپراطوری عظیم تو برمیافرازد ...
هنوز مانده که بنشینم و نصیحتت کنم و بگویم این خرمن ِ گیسو را که توی آسیاب سفید نکرده ام ! نه ! همین دو تار مو را میگویم . همینهایی که انگار کشف بزرگی کرده باشی میگردی پیدایشان میکنی و پیر شدنم را میکوبی توی چشمم ! همین دو تا را می گفتم ... من این یک تار موی سفید ِ سمت راست سرم را بیخودی دو تا نکرده ام که تو حالا بنشینی و حرفهایم را شنیده نشنیده سر تکان بدهی و اول و آخر نفهمی چه گفتم و پی ِ سربههوایی ات را بگیری و بروی . گفتم که گوشَت گوش ِ شنوا باشد . حالا ششدانگ حواست را بیاور جمع ِ من کن که به سبک و سیاق مادربزرگها نشستهام به نصیحت کردنت ... همین حالای بیستوسه سالگیام را میگویم ...
بیا و نگذار زندگی بیش از این از دستمان در برود . نگذار ناگهان چشم توی چشم های آینه باز کنی و ببینی دیگر شمردن تارهای سفید موهایت کار چشم های سیاه ِ دخترت هم نیست چه برسد به چشم های ازسورفته و به در سفید شده ی من . بعد آن وقت مجبور بشوی تن ِ نحیف ِ چروکیده ات را بنشانی گوشه ی اتاق و خیره شوی به در و به دخترت بگویی که این موها را توی آسیاب سفید نکرده ای ...
این تو بودی که با آن یال و کوپال و هیبت رضاخانی ، کافی بود نگاهم کنی که خودم دو تا چشم هایم را دربیاورم و بگذارم کف دستت که دیگر جز خنده های مستانه و نگاه دیوانه ی تو هیچ کس و هیچ چیز دیگر را نبیند .
حالا که دیگر هیچ آغوشی را یارای به جان خریدن این آتشفشان نیست ، محبت ِ مصرف نشده ام پخش می شود وسط کوچه خیابان ...
آن قدَر فرق داشته باش که وقتی " دوستَت دارم " َم را به هر جان کندنی آوردهام پیش ِ تو ، آن را بی که بچسبانم به لاله ی گوشَت بازنگردم .
من همان زن ِ کافری هستم که همان بار ِ اولی که تو مهمانش شدی ، اول وضو گرفت و بعد برایت چای بهارنارنج دم کرد .
کلمه ها چسبیده اند به در و دیوار حنجره . صدا که می خواهد دربیاید باید دستش را بگیری و با احتیاط از کنار بغض ها ردشان کنی که مبادا چشم هات رسوای این جماعت خاله زنک بشود ...
اگر می بینی دارم خزعبلات می بافم هم قصه از همین جا آب می خورد !
خلاصه و چکیده اش همین که زیادی دلتنگ و گیرم ؛ وگرنه به تفصیل اگر بخواهم برایت سفره ی دل باز کنم ، این رشته سر دراز دارد و اندازه ی هزار سال زندگی توی آغوشت حرف دارم و هزار برابرش گوش و چشم و جان و دل و پوست و گوشت و استخوان برای شنیدن ... تو که دلت نگرفته ؟
حالا دیگر روزهاست که تای چادر ِ سفید و جانماز ِ سفید را بازنکرده ام که اگر تو خدا نیستی لااقل دیوار ِ سفید ِ اتاق را هم نپرستیده باشم !
مثل ِ بچههایی که دست روی چشمهایشان میگذارند و خیال میکنند دیگر هیچکس نمیبیندشان ، دیوانگیهایم را قایم کردهام زیر ِ چادرم و خیال میکنم اینجوری دیگر هیچوقت عاشقم نمیشوی .
مثل ِ بچههایی که نمیتوانند دروغ بگویند ، دیوانه ای و یادت میرود دیوانگیهایت را برداری و زیر ِ پیراهنت قایم کنی . آن وقت هرچه من نذر و نیاز کنم که عاشقت نشوم ، چشمهای لامصب و موهایی که ریخته توی پیشانیات نمیگذارند عین ِ بچهی آدم به کار و زندگیام برسم .
همهی شعرهایی که برایت نخواندم ، همهی قصههایی که لای موهایت زمزمه نکردم ، همهی دیوانگیهایی که پابهپایت فریاد نزدم ، همهی حرفهایی که به رگ ِ سمت ِ راست ِ گردنَت نگفتم ؛ همه ماسیدهاند لابهلای لبهام . میدانم یک روز بازمیگردی و همهی حرف و حدیثها را برمیداری و با خودت میبری .
بیا یک لحظه فکرش را بکن . مثلا تکنولوژی آنقدری پیشرفت کرده باشد که بتوانی بروی ترمینال ِ سر ِ چهارراه و بلیت ِ یک سیاره ی دیگر را بگیری و تعطیلات ِ تابستانت را کنار ِ موجودات دیگری بگذرانی ! یا حتی خیلی راحتتر از این . امشب بخوابی و صبح که چشمهایت را بازکردی ببینی یکی از این چشم درشت های برّاق دارد با تعجب نگاهت میکند و یکهویی تو از او و او از تو بترسد و با هم جیغ بکشید و فرار کنید ! و تازه شستت خبردار شود که توی یک سیاره ی عجیب و غریب بیدار شدهای که هیچچیز از آن نمیدانی . کم کم شروع میکنی کوچهپسکوچه های سیاره را گشت زدن . موجوداتی میبینی با پوست های صاف و برّاق در رنگ های متنوع . موجوداتی که مدام روی جایجای بدنشان غدّه های سفیدرنگی میجوشد و بعد از مدتی میترکد ! میبینی که چه جوری توی هم میلولند و حواسشان نه به توست و نه به هیچکس ِ دیگر . غذاهایشان را میبینی . غذاهایی به رنگ سبز تیره ی مایل به سیاه که مدام قلقل میکند و حباب میفرستد هوا !
میبینی ؟! پایش که بیفتد ما آدمها هم همینقدر حالبههمزن و مزخرف هستیم . با همین پوستهای برّاق ِ گاهی پر از لکّه و موهای یکیبودیکینبود ِ رنگ ِ مخالف ِ پوستمان با غدّههای سفیدرنگی که روی صورت و بدنمان درمیآید و بعد از چند ساعت یا خودش میترکد یا میترکانیمش ! توی دهانمان پر است از یک مادهی چسبانک ِ چندشآور ! غذای مورد علاقهی ما همین مایع سبزرنگ ِ مایل به سیاه است پر از دانههای قرمزرنگ ! میبینی ؟! ما فقط به خودمان عادت کرده ایم . ما خودمان را پذیرفتهایم . آنقدر که بددلترینمان حالش از خودش به هم نمیخورد ! ما همدیگر را پذیرفتهایم که توی ریشوی شکمگنده یا توی کچل ِ ریقو برای من دوستداشتنیترین موجود دنیا هستی ! ما عاشق ِ هم شدهایم که تو ، من ِ چاقالو با چشمهای گودافتاده یا من ِ لاغرمردنی با دندانهای کج و کوله را هرگز با هزار تا زن ِ خوشاندام ِ دماغعملی عوض نمیکنی و حتی تکتک ِ خالهای صورت و تن ِ مرا سند زدهای به نام ِ لبهایت و روزی دو بار از اول دنبالشان میگردی و تکتکشان را میبوسی . ما دیوانهی هم هستیم که عاشقانه کج و راست ِ همدیگر را میپرستیم و روزی هزار بار خدا را شکر میکنیم که آغوش ِ این خاکبرسر را فقط برای خودمان آفریده نه برای هیچکس ِ دیگر ..
از یک جاهایی به بعد ، زندگی جوری می افتد توی سرازیری مسخرگی که مجبوری پشت گوش بیندازی و به یادت نیاوری که اگر آن روز مادرت مرا برایت نپسندیده بود و من به جای تو به خواستگار ِ بعدی ام جواب مثبت داده بودم ، حالا به جای اینکه این همه عاشق ِ سینهچاکت باشم ، من یکی دیگر را دوست داشتم و تو یکی دیگر را !
صراط مستقیم شاید همین کفری است که مدتهاست از جهنم ِ تردید ِ ماندن یا رفتنش خلاص نمیشوم . بگو این ته استکان ِ چشمهایت را بریزم و خودم را به باد ِ لعنت ِ سماوات و ارض بسپارم ، یا لاجرعه بنوشمش و بیهوش بیفتم روی دست دنیایت ؟
من هنوز هم برای تو مینویسم ؛ حالا هر که میخواهد بیاید و به خودش بگیرد ! حالا هر که میخواهد در این نامحکمه قاضی شود ! حالا هر که میخواهد سر ِ تاسف چپ و راست کند ! اعتبار ِ آنچه برای تو مینویسم ، به توست ، که بودن یا نبودنت هم فرقی نمیکند ...
شبهای کز کرده گوشهی حلقومم ، پچپچ ِ دخترهای تازه بالغ شده را هم بلد نیستند ، چه رسد به اینکه بنشینند روبرویت و چشمهایت را نفسکش بطلبند . حالا تو هی بنشین و پاپیچ ِ سکوت ِ ناگهانیام شو . تو هنوز نمیدانی . هنوز این درد ِ سیّال ِ مذاب ِ توی قفسه ی سینهام را نمیشناسی . خیال کردی این هم از آن غصههای گهگاهی است که همیشه مینشستی و گرهگره بازشان میکردی . نه جان ِ دل . این یکی را باید طاقت بیاوری . کلافگی ام را . بیتابی ام را . تو فقط باید باشی و موجهای بیقرارم را صخره شوی . هیچ نپرسی . باشی و شبهای کوچک ِ گرهخوردهام را بگیری توی بغلت . باشی ! که من حالای کلافگی و بیقراری جمع نشوم کُنج ِ تخت و دردم را به رعشه نیفتم ..
قهقههها دیگر مرد ِ آبروداری نبودند ! چشمهای غمزدهام مدتها بود که طشت ِ رسوایی را از بام ِ بلند ِ خانه انداخته بودند . تو تلانبار ِ مرا بلد بودی ! تو گفته بودی که نباید روزها بگذرد و بیگریه مانده باشم . گفته بودی که سعدیها و فاضلها را با صدای بلند بخوانم . گفته بودی که دلخوریهایم را سکوت نکنم . گفته بودی که کلاف ِ غصهها را آنقدر باز نکنم که بپیچند دور ِ دست و پایم و از پس ِ جمع کردنش برنیایم . گفته بودی که بوسهها را گوشهی لبهایم قایم نکنم و همه را مو به مو به دست ِ لبهایت برسانم . گفته بودی ولی نبودی . رفته بودی و نمانده بودی که بودنت را حتی نمک ِ زخمهایم کنی . گفته بودی ولی گوش ِ شنیدن و لب ِ بوسیدن و چشم ِ گفتن نشده بودی ! تو تلانبار ِ مرا بلد بودی و رفته بودی . میدانستی منی که شعر نمیتواند بسراید ، اگر چند روزی چشمهایت را ننویسد و صدایت را نگرید چه بر سر ِ جنونش میآورد . میدانستی که اگر نبودنت را سرریز ِ آغوشش کنی زمستان بیپناهی را دوام نمیآورد . میدانستی . میدانستی و رفتی . رفتی و نماندی که حالای بیپناهی و بیقراری ، تکهتکههای بغضش را از در و دیوار جمع کنی و روی سینهات بگذاری که بعد ِ عمری آبروداری جلوی چشم ِ آدمها دستپاچه و ناتوان ِ دیوانگی ِچشمهایش نشود ..
اگر روزی قرار است بیاید که تمام ِ خستگیهایت را به آغوش ِ من بریزی ، پس همهی این روزهای بیرحم را خسته شو ! تا میتوانی خسته شو ..
نور ِ عریان ِ تو از سر ِ چشمهای دنیا زیاد بود ! چادر ِ سیاه بر سر ِ ناز و رمز و راز ِ تو انداختم چرا که حیف بود خلوت ِ بیبدیل ِ بیقرار ِ ما را که در دهان ِ آبنکشیدهی این جماعت لغلغهی زبانها بشود . کوچهبازاریات کردم ! طشتی که نبود را از سر ِ بام ِ خانهام انداختم . آنقدَر که هیچ گوش ِ نامحرمی را خیال شنیدنت نماند . عربده کشیدم ! بیآبرویی کردم ! بی که دمی ترس ِ رسوایی سرم را به درد بگیرد . بی آن که به بهبه ِ مریدان دلخوش شوم و از تکفیر ِ مدعیان دلگیر . بی آن که حتی به صرافت ِ پوزخند بر قضاوت ِ تاریخ ِ خردگرای قرنهای بعدم بیفتم ! من فقط تو را مست میشدم ؛ همین ...
خیال نکن من از آنهام که به جرعه آبی راضی شوم . حالا که بعد ِ عمری راه گم کردهام و خودم را در ِ خانهات یافتهام ، راضی مشو که به کمتر از بحر ِ عطشزای هفتهزار سالهی چشمهات بازگردم . اصلا راضی مشو که دوباره و هزارباره نیمتشنه و نیمسیراب بازگردم و اسیر ِ این جهان ِ هزار رنگ ِ بی در و پیکر شوم . من دلخوشم به همین آوارگی ِ بیمنتها در کُنج ِ خانهی تو . به همین رقص ِ سماع ِ بیوقفه حول ِ ذرهای که با نیمنگاه ِ تو خورشید میشود ..
زنیست با موهای پسرانهی بلوند با شال ِ کرمرنگ که فقط انتهای سرش را پوشانده ، ریزجثهتر و کوتاهتر از من و حدود دهپانزده سال بزرگتر . از نفسنفس زدنش معلوم است تمام ِ پلهها را دویده که بیست دقیقه تأخیرش را بیشتر نکرده باشد ! سلام میکند و مینشیند با همان نفسنفس زدن شروع میکند به تند تند صحبت کردن که شما یک مراسم سهچهار ساعته را اجرا میکنید ، با بسمالله و خوشآمد گویی و شعرخوانی و سرگرم کردن حضار در مدتزمانی که گروهها حاضر میشوند و بعد هم معرفی نوازندهها و مربیهایشان . بیوقفه صحبت میکند و من با آرامش و لبخند نگاهش میکنم . کمی به مِنمِن میافتد و میگوید برای اجرا هم که انشالله بدون ِ چادر میروید دیگر؟ البته خب حجابتان که بدون ِ چادر هم کامل است و همینجوری خوب است ولی خب چادر .. .درمانده میشوم که چی جوابش را بدهم ، با استرس از اینکه جواب ِ بدی نگیرد ، زل زده به صورتم و چشمهایش دودو میزند و من با همان آرامش و با لبخندی پهنتر نگاهش میکنم . توی سرَم جنگ درگرفته . نیمهی سنتی سرخ شده ، صدایش را بالا برده و میگوید پس میراث ِ حضرت ِ زهرا چه میشود ؟! پا شو چندتا آبنکشیده بیانداز توی صورت این زنیکهی فلانفلانشده و برو بیرون و در مطربخانهشان را محکم بکوب به هم ! نیمهی مدرن اما آرام میگوید مگر خودت نمیگفتی چادر هم یک لباس هست مثل ِ بقیهی لباسها که بنا به عرف میتوانی بعضی جاها نپوشیش ؟! اینجا هم که میدانی عرف نیست .. نیمهی سنتی هرچند کفری میشود و میگوید اصلا تو را چه به اجرای مجلس لهو و لعب ، اما ته ِ دلش میگوید هنر است ! عیبی ندارد که .. نیمهی مدرن میگوید مگر آن چند روز ِ توی بیمارستان که روپوش ِ سفید داشتی و چادر نداشتی آسمان به زمین آمد ؟ نه ! عین ِ خیالت هم نبود .. نیمهی سنتی گریهاش گرفته .. نیمهی مدرن ادامه میدهد که حالا چی بپوشم ؟! مانتوی مشکی با شال ِ سبز یا مانتوی کرمقهوهای با شال قهوهای ؟! نیمهی سنتی میگوید مانتوی مشکی خیلی بهت میآید اما مانتوی کرمقهوهای کمی کوتاه است ! سرم گیج میرود از دو تا شاید هم چندتا صدای سنتی و مدرن ِ توی سرم ، که ناگهان زن میگوید شما که مشکلی ندارید ، نه ؟! درماندهام که چی جوابش را بدهم .. می گویم نه ! فکر نمیکنم مشکلی باشد .. نیمهی مدرن تشویق میکند که بالاخره باید یکجا زمینش میگذاشتی ! و نیمهی سنتی میگوید آدم بدون ِ چادر خیال میکند لُخت است ! چندتا سوال ِ دیگر هم میپرسم و بعد دو تا نیمه را ساکت میکنم و به زن که هنوز استرس از چشمهایش میبارد میگویم میشود نظر قطعیام را شب بهتان خبر بدهم ؟! نیمهی سنتی اشک ِ شوق توی چشمش جمع میشود و زن رنگ عوض میکند که چرا خب ؟! شما هنوز اوکی نیستید ؟! چی دودلتان کرده ؟! میگویم باید مشورت کنم ! و خداحافظی میکنم و میروم . تمام ِ مسیر ِ برگشت را پیاده برمیگردم و فکر میکنم . صدایی که نه مدرن است و نه سنتی ، میگوید هرچند که چادر فقط یک لباس است و من بنا به عرف میتوانم نپوشمش ، اما چرا حالا ؟! چرا با تعیین تکلیف ِ کسی دیگر ؟! اصلا چهجوری دلم میآید به این راحتی زمینش بگذارم ؟! نه ! و خودم را سرزنش میکنم که چرا رک و روراست نگفتم من همینجوری هستم و بدون چادر اجرا نمیکنم .. گوشی را برمیدارم و به الهه که مرا بهشان معرفی کرده ، پیام میدهم که الهه ! اینها گفتند که نباید چادر بپوشم .. الهه میگوید غلط کردهاند ! میگفتی من پوششم همین است ، نمیخواهید نمیآیم ! الهه چادری نیست ، حتی محجبه هم نیست ! اما میرود ساعتها بحث میکند که فکرش را هم نکنید که دوستم بدون چادر برود روی سن ... بعد از چند ساعت پیام میدهد که : من بهشان گفتم برای اجرا نمیروی ..
آن سیب ِ سرخی که دلبرانه به دستت دادم و تو لایعقل از عطر ِ سیب ِ آغشته به انگشتان ِ من ، چشمانت را بستی و بیپروا همه را نوشیدی ؛ همان سیب میارزید به آوارگی ِ نسل ِ بشر در تمام ِ طول ِ تاریخ .
میخواهی چهچیزی را برایت توضیح بدهم ؟ میخواهی از چه برایت بگویم وقتی خودم هم درست نمیدانم کجای این کلاف سردرگم به کجای شالگردن ِ سرمهای ِ تو میرسد ؟ وقتی نمیدانم گریهی بیوقفهی دیشب از " پدر ببین مهدیات کم آورده "ی سیدمهدی موسوی بود یا از حس ِ حالبههمزن ِ بعد از بحث و دعوا . وقتی نمیدانم بغض ِ امشب گره میخورَد به بغض ِ غریبانهی ارمیا ، یا به گریههای تو توی سطرسطر ِ بیوتن و انبوه ِ موها و ریشهایی که نگذاشتهاند تفاوت ِ زیادی بین تو و ارمیا مانده باشد . وقتی نمیدانم بهخودپیچیدن ِ آن شبم از سوال شدن و بیجواب ماندن ِ مدام بود یا از حسرت ِ بیاندکی امید ِ داشتنت . وقتی نمیدانم این بیحوصلهگی ِ حوصلهسربر از ویرانههای ناگریز ِ کفر ِ نسبیگرای بیپناهم است ، یا از این ایمان ِ شیرین ِ بیچونوچرای پابرجای ِ پایانناپذیر به چشمان ِ روشن ِ تو . از چه برایت بگویم ؟ تو بگو ! تو که گرهگره مرا بلد بودی ، تو که بلد بودی گره از انگشت و پیشانی و لب و تارتار ِ موها باز کنی ، تو بگو ! بگو سرنخ ِ این کلاف ِ سردرگم را از کجا پیدا کنم ؟ چهجوری از هم بازشان کنم که حاصلشان نشود یک شب تا صبح دستوپا زدن و به هیچ جا نرسیدن ؟ بگو انتهای شالگردن ِ سرمهای از کدام شعر ِ فیروزهای سر بلند میکند ؟ بگو مَرد ! بگو من کجای شبم را به کجای روز تو بند بزنم که پنجرهی آبی ِ پردهگلگلی ِ اتاق به جای حوض و شمعدانیهای کف ِ دست ِ چپ ِ تو ، رو به دیوار ِ سیمانی ِ سرگردانیها باز نشود ؟! بگو ؛ ساکت نشو ..
هیچ نام و نشونی از خودت نمیذاری که راحت پای قلمت ُ از گلیمش درازتر کنی . یواشکی میای بیآبرویی میکنی و بعدشم میری و اتوکشیده و مرتب و عاقل زندگیت ُ می کنی و عین خیالتم نیست . اما از روزی که پای اولین آشنا به وبلاگت باز میشه ، از روزی که یکی از همین آدمهای دنیای مَجاز رو واقعی ِ واقعی پیدا میکنی ، از روزی که همچین بدت هم نمیاد بعضیها بیان بخونن ، دیگه به این راحتیها نمیتونی خودت باشی ! هی خودت ُ میزنی به نفهمی ، هی آسمون ُ نیگا میکنی ، هی لبخند میزنی ، اما باز موقع نوشتن ، قلمت میلرزه ! برا نوشتن هر کلمهای به مخاطبت فکر میکنی . اگه فلانی اینا رو بخونه چی فک می کنه راجعبه من ؟! اگه کسی به خودش بگیره چی ؟! و هزار تا ترس و لرز و شک و اگر و اما که میپیچه به دست و پای قلمت ، کلمههات ، کیبوردت ، و میافته به جونت . به سرم زد در ِ اینجا رو تخته کنم و برم جای دیگهای بساط دیوونگیمو پهن کنم . برم و نباشم ، شبونه بنویسم خداحافظ و منتظر بهسلامتش هم نمونم و برم . ولی دیدم هنوز دل نکندم ! هنوز گیر ِ همون فلانیهایی هستم که میان میخونن و فکر و خیال میکنن ! گیر ِ همونایی که میان میگن لعنتی بنویس دیگه ! اونایی که میگن من چقد پای فلان نوشتهت گریه کردم ! گیر اونایی که میگن اینا واقعیه یا خیال و قصهس ؟! گیر اونایی که میگن این چرتوپرتا رو از کجات درمیاری ؟ گیر تو ام ! گیر تو که می دونم گاهی خرده استخونات رو سر دست می گیری و میای از گوشه ی این خرابه میگذری و خیال می کنی من نمی فهمم و خبر نداری که مدتها عطرت میپیچه اینجا و باورت نمیشه من انقدر خوب عطر تنت رو بشناسم ! حتی گیر اونایی که الان می پرسن این " تو " کی بود ؟! گیر اون رفیقایی که میان میگن فلانی ! تو حالت خوبه ؟! من هنوز گیر و گرفتارم . بیا بریم ! بیا دست هم ُ بگیریم بریم یه جای دور و گم و گور که خجالت نکشیم از خندیدن و گریه کردن و بهفحشکشیدن و قربونصدقهرفتن و عکس خلخلانه گرفتن و کمک کردن و لبخند زدن و دویدن و بغلکردن . من کولهمو خیلی وقته جمع کردم گذاشتم گوشهی همین اتاق ، منتها تو نیستی . تو از اولش هم نبودی ..
همهی این روزها را بازی میکنم . آنقدر که هر تکهاش که تمام میشود ، بدون اینکه به درست یا غلط بودنش یا به علت و نتیجهاش فکر کنم ، آنقدر بیخیال هستم که انگار کن واقعا یک بازی ِ خندهدار بوده و تمام شده . آنقدر که خاطرات ِ تلخ و شیرینش را جزء عمرم حساب نمیکنم . آنقدر که اگر بعدها کسی بپرسد که فلانی یادت هست فلان روز و فلان کار و فلان حرفها را ، عاقلاندرسفیه نگاهش کنم و توی دلم بهش بخندم که احمق شدهاند مردم ! بازیها را جدی میگیرند ! آنقدر که بازی بازی یک چیزی را خراب کنم و اصلا به صرافت ِ درست کردنش نیفتم و وجداندرد هم نگیرم . آنقدر که مثلا نیمهشبی که خوابم/ت نمیبرد یکدفعه صدای تلگرامت را بشنوی و نگاه کنی ببینی یک آیکون از اینهایی که چشمک زده و لبهاش را غنچه کرده و دارد یک قلب ِ کوچک ِ قرمز را تُف میکند ، برایت فرستادهام . و به همین سادگی شبَت را به آتش بکشم و فکر هم نکنم که چه کار بیشعورانهای کردم . آنقدر که وقتی نشستهای توی دفتر ِ کارَت بیایم تقتق در بزنم و سلام کنم و تو میخکوب بشوی و چشمهایت گِرد شود و من غشغش بزنم زیر ِ خنده و تو ندانی نگران آبِرویت بشوی یا نگران ِ پیچیدن ِ صدای خندهی من توی ساختمان ِ محل ِ کارت . بعد من بروم و چیزی جز خاطرهی کوچک ِ یک بازی یادم نمانده باشد . آنقدر که همانجا که تو در تبوتاب ِ گرفتن یا نگرفتن ِ دستهای من به خودت میپیچی ، من بیپروا دستم را بیاورم نزدیک صورتت و بخواهم لبهایت را لمس کنم و تو بیهوا دستم را بگیری ، دوتایی گُر بگیریم و بعد برویم و آشفتهتر شده باشیم و من به خودم بگویم لابد بازی بوده که به حلال و حرام بودنش فکر نکردم .. اینروزها همینجوری بازی بازی گند میزنم به زندگی ِ خودم ، به عمرم ، به آخرتم ، به زندگی بقیه ، به زندگی تو . بعد هم به سربههواییهای هر روزم ادامه میدهم و عین خیالم هم نیست ..
وسط ِ همین خم و راست شدن های جلوی قبله و چادر سر کردن و کتاب ِ فلان عالِم دست گرفتن و ساعتها سوال و شبهه حل کردن ، ناگهان دنیا روی سرت آوار میشود . خودت را غرقشده میان ِ تناقضها مییابی . خودت را میکوبی به در و دیوار . داد و بیدادت سر ِ عالَم و آدم بلند میشود . خیلی از جَوگیریها را درک نمیکنی . حالَت از ریا ها و منممنمها به هم میخورد . خطکشهای توی سرت را دور میریزی . خیلی از کارهایی که روزی اصل میپنداشتی را احمقانه میبینی . به همه چیز شک .. نمی کنی ! همه چیز را زیر ِ سوال میبری . با جرات و جسارت ِ تمام بر طبل ِ کافری میکوبی ! برایت متأسف میشوند ؛ اما تو سست نشدهای ، سقوط هم نکردهای ! میبینی که چقدر کفر ِ وحشی ِ حالایت را از ایمان ِ چشمبستهی آرام ِ گذشتهات دوستتر داری !
■
حالا مثلا فکر کن توی همین اوضاع و احوال صدای دعای کمیل ِ مسجد ِ محله بلند میشود ! بلند میشوی میروی همان وسطها بین ِ مسلمانها مینشینی و کمیل میخوانی ! با زبان ِ علی علیهالسلام میخوانی و بیصدا اشک میریزی . با خودت فکر میکنی اگر چیزی از اسلامِتان به کار ِ دنیا بیاید همین علی هست و بس ! میروی ..
■
مثلا فکر کن توی همین اوضاع و احوال ، روز ِ عرفه برسد ! شال ِ سبزت را میپوشی ، چادر سرت میاندازی و میروی توی شبستان ِ حرم ، روی سنگهای مرمر مینشینی ، مفاتیح دست میگیری و همصدا با مداح زمزمه میکنی . به فارسی های ریز ِ زیر ِ عربیها نیمنگاهی می اندازی و عربیها را می خوانی ! با زبان حسینعلیهالسلام می خوانی و بیصدا گرّ و گر اشک میریزی . زار نمی زنی . دل سنگین شده ات را آرام بیرون می ریزی . با هر کلامی که میخوانی به گوشه ی نامعلومی خیره میشوی و میگویی چرا؟! چرا سرگردانم کردی میان ِ این آشفته بازاری که راه راست و کجش را نشناسم ؟
■
مثلا فکر کن توی همین اوضاع و احوال محرّم برسد . زرد ها و نارنجی ها و صورتی ها رو میگذاری توی چمدان و سیاهها را میگذاری دم ِ دست . قلب ِ غبار گرفتهات را می پیچی توی شال ِ سیاهت و می بری زیر پرچم حسین . برای هزار و چهارصد سال پیشش گریه می کنی ! برای خونی که هنوز از دامن ِ آدمها پاک نشده عزا می گیری . برای هَلمِنناصرش گریه میکنی . ناحیهی مقدسه را با چشمهای خونبار مَهدی علیهالسلام گریه می کنی . خیره میشوی به پرچم ِ سبز ، زار می زنی ! میگویی چرا ؟ چرا میان ِ این آشفته بازار ِحرف ها و نظریه ها و بودن ها و نبودن ها وِیلانم کرده ای ؟ چرا مرا از نعمت ِ امام محروم کردهای ؟ چرا بیپناهم کردهای ؟ .. مداح داد میزند ، تو زیر ِ لب میگویی حسین ! آدمها سینه میزنند ، تو به دلیل ِ نامعلومی فقط گریه می کنی . هرچه سیاهی های دلت را آب می کنی تمام نمیشود . صداها تمام میشود . تو گوشهی پرچم را رها نمی کنی . سرت را آرام میگذاری به سینهی دیوار و به جای نامعلومی خیره میمانی .. !
■
...
عمری زندگی کردم ، که تازه سر ِ خودم داد بزنم که انسان ِ نفهم ! خدا وقتی می گوید گناه نکن ، لازم نیست چون و چرا و اگر اما بیاوری ؛ گناه نکن ! به همین سادگی ..
میایستم روبهروی آینه . به بیستوسهسالگیاش نگاه میکنم . خوب براندازش میکنم وَ روی چشمهایش میمانم . دو تا تیلهی قهوهای ِ روشن . از همانجا دخترک ِ چهارپنج سالهای را میبینم با چشمهای سیاه ، موهای سیاه و چهرهی سبزهی بداخلاق ِ همیشه . دخترک ، روسری خرسکوچولو سَر میکند و بیپروا تمام ِ کوچههای سربالاییسرپایینی را همبسته با باد میدوَد . از توی همان چشمها آرام آرام دهساله میشود . آنجا به چشمهای ِ تو نگاه میکند اما توقف نه . میرود . خیلی زود آوارهی دلتنگیهای سیزدهسالگی میشود . دنیای خاکستری ِ سردیها و گرمیها ، رسیدنها و نرسیدنها . فروغ میخوانَد و بزرگ میشود ! کمکم چادر به سر میاندازد تا قدمهای آرام ِ یاغیاش را یواشکی قایَم کرده باشد . بیکه به چشمهای بیستوسهسالگی برگردد ، یکراست میرود و خودش را توی چهلسالگی پیدا میکند . نگاه میکند به چینوچروکهای دور ِ چشمهایش و میشمارد که کدام یکی را برای ِ تو چین داده و کدامَش را برای غم ِ نان و جهان . به کودکانش فکر میکند . به کودکان ِ احتمالاً یاغی ِ ناآرامَش . کمکم غرق میشود توی عسلی ِ چشمهای پنجاه سالگی . به روزهایی که شاید تو برگشته باشی و دیوانگی ِ پنجاه و چند سالهاش را دور از چشم ِ بچهها به آغوش ِ پنجاهشصت سالهات بکِشی و آرام کنی . چشمها آرام نمیگیرند . میروند تا شصتسالگی . روزهایی که دیگر یادش نمیآید کدام چینوچروک مال ِ چیست وَ نشسته پای کیک ِ تولدی با شصتتا شمع و منتظر یکدوسه گفتن ِ نوههایش مانده که چشمهایش را ببندد و تمام ِ آرزوهای رسیده و نرسیده را خرج ِ آتش ِ شمعها کند و آرام بگیرد . بازمیگردد . بازمیگردد به بیستوسهسالگی . به روبهروی آینه . به چشمهای قهوهای ِ روشن . به مژههای بلند ِ ریملزده ، به ابروهای پهن ِ مرتب ، به صورت ِگرد ، به لبهای سرخ ، به قطرهی اشک ، به بغض ِ خفهکننده . دست ِ دخترک ِ چهارپنجسالهی سیاهچشم را میگیرد و مینشیند روبهروی ِ کیک ِ شکلاتی و قهقههزنان به آغوش ِ هشتاد سالگیات فکر میکند !
ما را در سرزمین ِ پهناور ِ سینهستبری " قرار " دادهاند که هر تکّهاش فصلی دارد و آسمان هر شهرش رنگیست ؛ بیبدیل و تکرار نشدنی . نیم ِ بیشترش را کویر ِ آتشینی فرا گرفته که رهسپار شدنش را ریشهدار بودن میطلبد . شمالَش شرجی ِ سرسبز ِ دریاست و رشتهکوهی بِکر و دستنخورده که از شانه ی چپ تا راستش کشیده اند . بد ِ روزگار را میبینی مرد ؟! من وطنم را میان ِ بازوهای تو جا گذاشتهام .. من کویرم را روی سینه ی پهناور تو ، شرجی ِ بندرعباسم را بین ِ موهایت ، کاشیکاری ِ اصفهانم را روی خطوط ِ تنت و مردانگی ِ کردستانم را توی دستهایت جا گذاشتهام . من سالها اصالت ِ موسیقی ِ ایرانی را نُت به نُت توی حنجرهات جا گذاشتهام ، آنجا که صدای سنتورها و سهتارها عالَمگیر میشود و شجریان چهچهه میزند و مولانا میخواند و ربّنایش را به دل ِ شهر میریزد ، آنجا که سالار فریاد ِ وطنم سر میدهد ، انگار که تو ایستاده باشی و نام ِ مرا به زمزمه بخوانی .. ! حواسَت هست ؟! من شیرازم را ، شیرازم را ! قرنها شاعری ِ ِ مردان سرزمینم را در تو جا گذاشتهام .. همان نیمهشبهایی که برمیخیزی و کلافگیهای مرا روی شانهات میگذاری و بیتبیت سعدی را لابهلای موهایم گره میزنی و قصه را تمام میکنی ..
مَرد ! من که عمری با پای برهنه خاک سوزانت را قدم زدم ، روا نیست اسیر ِ غربت ِ شهر ِ بیخورشید باشم ؛ مبادا خودت را حرام ِ چکمههای سرد و سیاه کنی و بگذاری تکّهتکّهات را به غارت برند . برخیز و مرا از پشت میلههای ِ تبعید به آغوش ِ سرزمینم برگردان ..
گفتی بیراه نیست که دختر ِ پاییز شدهای ! خندیدم و گفتم بهخاطر سرخی ِ انارهایش یا خزان ِ بارانخوردهاش ؟! گفتی هیچکدام ! پاییز بیرحم است ! پیشانیام را گره زدم و گفتم بیانصاف شدیها ! به کجای این پاییز ِ رنگیرنگی ِ لطیف ، بیرحمی میآید ؟! گفتی بَهار سرخابسفیداب میکند و روبان سبز میزند توی موهایش بعد آنقدر میخندد و میخندانَد که تو زمستان را از یاد ببری . تابستان آنقدر دندانهای تیز و آتش ِ توی دستهایش را نشانت میدهد که تو خودت انتخاب میکنی که وجودت را به آتش بکشی یا از چند فرسخی نگاهت را از نگاهش بدزدی . زمستان شمشیرش را از رو میبندد ، سوز دارد ! سوز ِ سرد ِ وحشی ِ بیبرگوبار . تو امّا پاییزی ! پاییز ، لطافت دارد . لبخند ِ پهنش را میچسبانَد روی لبَش و بیکه نگاهَت کند موهای بلند ِ قهوهایاش را به دست ِ باد میدهد . خوب که آشوب توی دلَت ریخت میآید دستت را میگیرد و نیمی از شالگردن ِ آبیاش را میپیچد دور ِ گردنَت و میبردَت زیر ِ باران و تمام َ سنگفرشها را پابهپا و دوشبه دوشَت قدم میزند ، بارانَش را توی آغوشَت میبارَد و آشفتگیهایت را آغوش میشود . آتشَش را امّا میگذارد گوشهی لبهایش ! به آتشَت میکِشد و درست همانجا که تو مثل ِ آب و آتش بههم میتابی و مست ِ عطر ِ انارها و پچپچ ِ خرمالوها هستی میگذارد و میرود .. تو خمار ِ سوختن میشوی و پاییز را میبینی که بارانهایش را جمع کرده توی بقچهاش و میرود و تو را میان ِ شبهای بلند ِ زمستان و سرمای ناجوانمردانهاش رها میکند .. سکوت کردی . به چشمهایت خیره شدم وَ سکوت کردم . چیزی نگفتم ! نگفتم که اگر تو آدم ِ آوارگی ِ خیابانهای خزانزده باشی من آبوآتش میمانم ؛ نمکگیر ِ یک سلام ِ لبخندآلود ِ تو ! نگفتم پاییزها نمیروند ، نگفتم دلِ آدمهاست که هوای لبهای سرخ شدهی بهار را میکند .. پاییز را چه به رفتن .. ! تو امّا رفته بودی ..
عزیز ِ دل ! برای اینکه این دَنگدنگهای ممتد ِ توی سرت را تمام کنی باید اول خودت را از شرِّ برچسبها برَهانی ! یک جاهایی از زندگی می شود که آدم برای آب خوردنش هم باید از برچسب هایش اجازه بگیرد . یکیشان نشسته روی سرت و گوش هایت را تکان می دهد ، چندتایشان روی کولَت نشسته اند و کمرت را خم می کنند و قاه قاه بهت می خندند . یکی دستت را کرده توی دهانش و گاز می گیرد ! چندتا چسبیده اند به پاهایت و راه رفتن را برایت دشوار می کنند .. برچسب ها موجودات شوخ طبعی هستند ! و هرکدامشان یک قالب مخصوص به خود دارند که به وسیله ی آن به نگاهت شکل می دهند . گاهی این برچسب ها ناخواسته به تو می چسبد ، یعنی یک روز به خاطر یک رفتار کوچک ِ شبیه ِ فلان برچسب ، آدم ها تو را "برچسب + ی " صدا می زنند و تو از آن به بعد خیال می کنی برچسبی شده ای ! گاهی خودَت دوست داری یکی از آن رنگیرنگی قشنگهاش را برداری به خودت بچسبانی و از قِبَل وصله شدن به تن ِ گروهی یا جریانی سرَت را بالا بگیری و با گردن ِ افراشته از بالا - خیلی بالا - آدم های حالا کوچک شده را دید بزنی . گاهی تو اصلا به برچسبت فکر نمی کنی ؛ یعنی وقتی روبان ِ دنیا را با قیچی ِ گلکاری شده چیدی و دنیا را مفتخر به حضورت کردی ، طوری تو را توی شیشه مربّا تربیت کردهاند که به خیالت این خودت هستی ! خود ِ خودت ! حرف فقط از شهر و دیار ما و زمان من و تو نیست . تو هرجای این دنیای هزار رنگ که بروی هزاران هزار از این برچسب ها ریخته که آمادهاند توی پیچهای مغزت قایمباشک بازی کنند . این برچسبها گاهی می تواند یک تیم ِ فوتبال باشد که تو بهخاطرش بارها دعوا کردهای . می تواند یک شیوه از پوشش باشد که مثلا بیاید یک خط سیاه پارچهای بین تو و آدمهای دیگر بکشد و برایت قواعد خاصی وضع کند . می تواند تو را اینوری یا آنوری بنامد و کلّ شهرت را به دو قسمت تقسیم کند و باعث بشود تو سالها چشم دیدن کسانی که میتوانستید دوستهای خوبی بشوید و با هم به نتیجههای خوبی برسید را نداشته باشی ! برچسب ها همین قدر بی رحمانه و آرام ، دسته دسته به سر و روی ما می چسند و ما همه را می پذیریم .. عزیز ِ جان ! حق نبوده و نیست که ما به خاطر دوست داشتن یا پذیرفتن بخشی از یک مکتب - اینوری یا آنوری بودنش فرقی ندارد - ، خودمان را وصله ی ناجورِ آن کنیم . اینها را برایت نوشتم که بیش از این معطّل ِ عقاید ِ رنگووارنگ ِ آدمها نمانی ! که برخیزی . یاعلیٖ بگویی و در آب ِ بیپروایی و جسارت به غسل ِ توبه ای خودت را از بند ِ برچسبها برهانی ! برایت نوشتم که آدمها را درک کنی . که هرگز بهخاطر اعتقادی که خودت کسب نکرده ای و به واسطه ی کشور و خانواده ات به آن معتقد شدهای به احدی فخر نفروشی . که هیچکس را از بالا نگاه نکنی . گفتم که خطکشی نکنی ! اینها را برایت نوشتم که خودت فکر کنی . که همانقدری که آدمها و عقایدشان را درک میکنی ، در مقابل ِ هیچ تفکر ِ متعصبانه ای کوتاه نیایی . اگر جایی را کج دیدی ، چشمهایت را به خیال اینکه اگر فهمیدنی بود پیش از من فهمیده بودند ، نبندی . از تغییر نترسی ! از فریاد نترسی ! از اینکه لختی ِ پادشاه را فریاد بزنی نترسی ! نترسی جان ِ دل ! نترسی ! از اینکه خودت باشی نترسی . برایت نوشتم که " آزاده " باشی . بیکموکاست ! آزاده ..
خدا وقتی بیتابی ِ مرا دیده بود ، آیه نازل کرده بود ! گفته بود : " الرِّجالُ قوّامونَ علی النِّساء " . گفته بود که تو آب دستت هست زمین بگذاری و بیایی و آشفتگی مرا آغوش بشوی..
کافیست ورق بزنیم و برگردیم به ابتدای قصه . کافیست آنجا که تو تمام قد جلوی من ایستاده ای و دوستَت دارمَت را روی سرم آوار می کنی ، من به جای اینکه بیدرنگ گریههایم را به آغوشَت بریزم ، یک مرسی ِ ناقابل ِسرد ِ کوچک جلویَت بیاندازم و بروم .
یک چیزی توی سرَش و یک چیزی میانه ی قفسه ی سینه اش ؛ یکی سجّاده گشوده بود ، به سجده رفته بود و به زمزمه فریاد می زد : خدایا خوشبختش کن ، خوشبختش کن ، خوشبختش کن .. . و دیگری کِز کرده بود یک گوشه و به گریه ی بی صدایی آرام می خواند : او فقط باید کنار ِ خودم خوشبخت می شد ، و لاغیر .. . ولوله افتاده بود در چارچوب وجودش .
وقتی با قد بلند و سینه ی ستبرت ایستاده ای و با کلافگی دست توی موهات می کنی و ناگهان متوجه من که با سر ِ کج و با لبخند بهت زل زده ام می شوی و می خندی ، آن لحظه هات را باید مُرد ! :)
تمام پریشانی و بی پناهی ام را جمع کردم و آوردم در خانه ات . لب فرو بستم ؛ فقط نگاه کردم ، فقط گوش ِ شنیدن شدم مگر از سفره ی تو به کاسه ی آبی / شرابی آرام گیرم . سرت را بالا آوردی و گفتی ظلمی که بر ما روا داشتهاند را میبینی ؟ ما کودک بودیم و بی که توان فکر و انتخاب داشته باشیم ، هرچه خواستند در قالب علم و فرهنگ و دین بِهِمان تحمیل کردند و نفهمیدیم . نگاه کردم به خودم . به یک معجون بیست و چند ساله از عقاید به درد بخور و به درد نخور . غریبانه به خودم گفتم چرا .. و تو گفتی انسان برای نجات ِ خود از چرا هایش هر روز به چیزی آویخت و نتوانست آرام بگیرد . فلسفه ، متافیزیک ، علم ، ... . آخرین برگ ِ برندهی بشر علم بود ! آرام گفتی نسبیَت را که جاری ِ لحظههای دنیای کنونی است ، حس میکنی ؟ بشر میخواست به واقعیت برسد ، آشفتهتر از پیش شد . دیگر هیچ چیز در دستش نماند . ببین ! حالا هیچ چیز نداری که بگویی چی درست است و چی غلط ، همه چیز کشک .. من ماهها بود که دردهایم را با خودم هم روبهرو نکرده بودم ؛ حتی توی نمازهایم ترسیده بودم به چشمهای خدا نگاه کنم . تو بی پناهی ام را به روم آورده بودی ، گفتی ببین ! حالا شدی حدس و گمان ! تو تحت سیطره ی فرهنگ و تربیتت هستی ! تو دچار نسبیتی .. آیا مفرّی داری ؟! من ماهها بود زبان ِ گفتن نبودم .. گفتی قوم موسی گردن می افراشت که جهت یابی را خوب می داند ، چهل سال در صحرا سرگردان بود ، می چرخید و می چرخید و خود را در نقطه ی آغاز می یافت . ببین ! تو سرگردان ِ نسبیتی . چه پوچیای از این پوچ تر ؟! آدم ها از پوچ گرایی به لذت جویی پناه می آورند ، اما لذت ، رنج می شود . لذت وقتی لذت است که تو موطن داشته باشی ، پناه داشته باشی ، نه سرگردان ِ دست ِ باد .. آمده بودم آرام بگیرم ، خراب تر شدم .. گفتی بی پناهی ؟ سر تکان دادم .. گفتی تا سیاهی ِ شب را با تمام ِ جان لمس نکنی ، سپیدهدم رخ نمینُماید . غربتت را که درد کشیدی ، آن گاه وطن ِ خویش را در می یابی ! بی پناهی ؟! غریبی؟! دست بیاویز به در و دیوار ِ شبَت در جست و جوی روزنه ای ، شمعی ، چراغی ، نوری .. تا آن دمی که دوش ملائک بیایند و رقصان و آواز کُنان تو را بر سر و دست ، بیدل و دستار به میخانه بَرَند و دیگر نیاورند .. ! شب است ! شب ! شب را می بینی ؟!
چشم هایت را بسته بودی و سعی می کردی بخوابی . یکی یکی دسته های کوچک موهایت را می ریختم روی پیشانی ات و بعد فوتشان می کردم و دوباره از نو ! نفس عمیقی کشیدی و گفتی نکن دختر ! بذار بخوابم ! آرام خندیدم و به لحن کودکانه گفتم الان داری دعوام می کنی؟! گفتی نه ولی دختر خوبی باش تو هم بخواب ! گفتم ینی هرکی خوابش نیاد آدم بده ؟ گفتی آره! گفتم خب من اگه می خواستم خوب باشم که هیچ وقت عاشق تو نمی شدم! گفتی از این جهت که دیوانه چو دیوانه ببیند و اینا ؟! گفتم نه ! این که این همه عاشقتم ! این که جز دوست داشتن تو هیچ کاری بلد نیستم . دماغمو گرفتی گفتی ولی حالا که من عاشق ترم خانم کوچولو ! گفتم نخیرم ! یادت رفته کی زودتر عاشق شد؟ یادت رفته کی این همه سال منتظر موند؟ گفتی کاش یه کم زودتر دیده بودمت که این همه بهونه نداشتی ! گفتم بس که سر به هوایی ! اگه یه کم چشماتو باز می کردی من همون دور و اطراف بودم ، شاید بین موهات ، شاید پشت گردنت ، نمی دونم! همون جاها! گفتی نه! من سر به زیرم! اگه سر به هوا بودم بدون اینکه بین ستاره ها بگردم ماهمو می دیدم و از آسمون می چیدمش ! به هر مشقتی که بود .. خندیدم گفتم دیدی خوابت ُ پروندم ؟! یهو انگار که یادت اومده باشه زدی زیر خنده و گفتی ای ناقلا همینو می خواستی؟! گفتم چشماتو ببند و انگشتمو کشیدم رو پیشونیت ، به چشمات.. چشماتو باز کردی و گفتی ولی من همون اول عاشقت شدم ! همون بار اولی که دیدمت ! من هرموقع هر جا می دیدمت عاشقت می شدم چه قبل از تو چه بعد از تو ، چه هزار سال قبل ، چه هزار سال بعد ! گفتم ولی هرچی باشه من عاشق ترم! گفتی دیوونه ای؟ گفتم فکر کنم باشم ، تو چی؟ گفتی منم هستم.. لباتو بوسیدم گفتم " نمی رسیدی اگر ، کال ِ کال می مُردم .. " بخواب ! خسته ای ..
کلی شمعدانی ریخته ام توی صدات که وقتی آمدی با لهجه ی اردیبهشت صدایم کنی...