گفتی بلیغ و رساست! گفتم نامم یا صدایم؟! گفتی خدا نامت را بند زده به بندبند تارهای حنجره ات که بیاید ، بپیچد به قامتِ من و برود چنگ بیاندازد به تکه تکه های قلبم .. گفتم خبر داری هندوها خدای مرگ و زندگیشان را به نامِ من می خوانند..؟! گفتی بیراه هم نگفته اند! اللّٰه جلَّ جلاله انگار کن مرگ و زندگی مرا گوشه ی لب های تو نهاده که به لبْ خندت مُرده زنده می شود و به اخمت جهانی هیچ و پوچ.. خندیدم و گفتم ولی آقا کردها نامم را " آبی رنگ " می دانند! و من به همین قانعم و مشتاق که سنگِ فیروزه ای باشم روی انگشتِ دومِ دستِ چپِ شما.. گفتی ذره پروری می کنید بانو! تو آسمانِ منی.. آسمانی وسیع ، مبرّا از دود و دم که می شود گاه در آن بال گشود و اوج گرفت و گاه در پناهِ خورشیدش گرم شد و گاه پا به پای ابرهایش دیوانه وار گریست..
چیزی نگفتم.. به رعد و برقِ چشم هات لب خند زدم و آمدم که عمری آسمانت باشم ؛ حضرتِ عُقاب..!