همیشه بارانِ خَمینه که میآمد، در جستوجوی سرپناه، آنقدر اینسو و آنسو میدویدیم که رمق از جانمان میرفت و بیهوش میافتادیم و میماندیم توی گِلولایِ داغ. خیالش را نداشتیم! به قیافه عبوس تابستان نمیآمد این قرتیبازیها... خوب که فرو میرفتیم، آفتابِ تند تابستان از همیشه بیرحمتر میشد. آخر هم با لبهای خشکیده و موهای گلآلود و خردهاستخوانهایمان -اگر زنده مانده بودیم- برمیخاستیم که سرپناه ویرانشدنیِ دیگری برای طوفانِ بعد ساخته باشیم...
برای ما که خدا نداشتیم، زندگی همیشه ترسناکتر بود. تابستان و زمستانش فرقی نمیکرد، هیچوقت خدایی نبود که دست ببرد توی جیبش، عصایش را دربیاورد و بابیدیبوکُنان برایمان خانه و کالسکه و لباسهای جادویی بسازد. تنها بودیم!
همینجوری هم شد که تو همیشه صفحههای آخر قصه، به آغوش خدایت پناه میبردی، روی ماهش را میبوسیدی، همهچیز را کف دست حکمت و قسمتش میگذاشتی، و ما را میان بیابان تاریکی رها میکردی که تا چشم کار میکرد ظلمت بود و سکوت. خدایت ما را برای خیره شدن آفریده بود!
خیالی نیست...
ما تماشاگران دنیاییم...