خیانت کردی به شعر.
به من. که باید شب که شروع میشد میان صدای تو بنشینم و صبر پیش گیرم، وَ سپیده که سر میزد و چشمم گرم خواب میشد، لای غزلهای حافظ جایم را بیندازی و مرا توی گرمای میان سینهات بمیرانی.
خیانت کردی به شعر.
به من؛ که شعر میشدم روی شقیقههایت، روی هوای سرد نیمهشب، روی لحظه زادن خورشید، روی نمازهای مغربت، روی انگشتانِ یخزدهات. شعر میشدم روی روزمرهترین و احمقانهترین لحظهها، روی حرص خوردن و بیخیالی و کلافگیات، روی برنج و خورش کرفس و ماست و اسفناج. روی میزهای پلاستیکی کثیف کلهپزیهایی که تو دوست داشتی و من دوست نداشتم. روی قبض آب و برق و گاز، روی قسطِ وام ازدواج، روی بنزینِ سههزار تومانی.
روی خوابت، روی سکوتت.
خیانت کردی به شعر.
به او که هزار دفعه بهت گفته بود بروی سر بازار و به هرچه داری یاری بخری و به هیچ نفروشی...، به او که یک بار با خنده و تکهکنایه گفته بود بروی مُلک دو عالم را به میِ یکشبه بفروشی...، به او که پریشان افتاده بود میانهی میدان و انگشت نمای خلق شده بود... به دیگری و دیگریها...
خیانت کردی به شعر.
به تمام شعرهای سیاسی و اعتراضی. به جنگ. به خودیها، به صبحهای اسیر سایهی شب. به خورشیدهای طلوعنکرده، به بهار، به روییدن، به روزهای طولانی، به خندهها، به گریهها، به آوازهای آزادی...
خیانت کردی؛
به لذت دوست داشتن و دوست داشته شدن.
به لذت آبتنیِ عصر تابستان، به حس رها شدن در رودخانه کمعمق و آرام، به شیرجه زدن، به رهاییِ لحظه سقوط، به صبحِ بارانخوردهی جنگل، به سریال دیدنهای بیوقفه، به کتاب خواندنهای مریضگونه، به بیماری عشق. به عشق. به حماقت، به درد...
خیانت کردی به درد. که می توانستی جاری شوی توی رگهای من. و درد بگیری و درد بگیرم و طاقت نیاورد تن کوچکم از غلیانِ تو.
به جاودانگی. به فرار، به سفر، به جاده، به چهار پای گریزان، به باد، به بغل کردن، به خندههای عمیق، به گریههای بیپرده، به بوسههای طولانی، به لبهای بیقرار، به ارضا شدن، به تمام شدن، به خوابِ بعدِ سکس، به مرگ... به مرگ.
این چه مسکری بود که بعد از مدتها سخاوتمندانه ریختی توی جام ما؟