اگر زندگیهایم را ورق بزنی، میرسی به آن روزها که من به تازگی از آغوشِ خدا گریخته بودم. آن روزها که نه طعمِ سنگ را میدانستم و نه صدای علف را میشناختم. گوشهایم فقط باد را میبویید و داشت بوسیدن را به آرامی از رود میآموخت. همان روزها که برای بقا، یاد گرفته بودم خنجر از استخوان بتراشم و صورتِ شکارم را روی دیوارهای غار نقش بیندازم. در مسلکِ شکارچیها، اینگونه میشد روح شکار را به تسخیر خود درآورد. در قبیلهی ما همیشه قلم دست خنجر را میگرفت... آن روزها که هنوز نمیدانستم رویا چیست، تو اولین خواب من بودی. بیدار که شدم، دست به هر سو میآویختم، نمییافتمت. تو رود بودی و من بوسه را از تو در خواب آموختم. همان روزها نقش اندامِ تنومندت را روی دیوار کشیدم...
تو مصاحبِ رود و علف بودی! مردی که در زمانهی شکارچیها، با درختها حرف میزد و دلجوی حشرهها میشد. خورشید غروب کرده بود که دیدمت. صدای آبشار، سکوت جنگل را میشکست و پیوند میخورد به صدای گفتوگوی تو با درخت. من از تاریکی میترسیدم، تو اما فرزندِ شب بودی. میخواستم به پناهگاهِ تو پناه بیاورم، که از دستهای خونآلودم ترسیدی. تو ترسیده بودی و من نزدیک نمیآمدم. میخواستم بگویم من درختهای تو را دوستتر دارم از خون و خنجر و دندانهایم، تو اما ترسیده بودی جمجمهات را گردنم بیاندازم و فخرِ فتحِ تو را گران بفروشم.
یک شب که من حواسم از چشمهای تو پرت شد، خبر رسید تو را در سقوطِ درهها هدر دادهاند و من نبودم که دست خونینم را برای دستانِ خاکآلودِ تو دراز کنم...
شیوا ...