13-14 ساله که بودم کرده بودم توی بوق و کرنا که می خواهم بزرگ که شدم رییس جمهور شوم.. توی یک مدرسه 300-400 نفری تقریبا همه می دانستند.. هروقت معلم دینی ای چیزی گیر می آوردیم شروع می کردیم به بحث کردن که چرا زن ها رییس جمهور نمی شوند و فلان و چنان! غیرمذهبی ترها که ژست فمنیستی می گرفتند بحث را کش می دادند سر اینکه چرا زن ها "حق"ِ کار کردن ندارند و دیه و ارثشان نصف مردها هست و چرا باید توی خانه بنشینند و نمی توانند تا ۲ِ شب بیرون بمانند ... من.. من ولی هیچ وقت فمنیست نشدم.. بزرگ تر که شدم فکر رییس جمهور شدن هم از کله ام پرید ، خب مثلا که چی؟! این همه استرس تحمل کنم که چی بشود؟! اصلا همین "حق"ِ کار کردن! من کار کردن را اصلا حق نمی دانستم! برایم یک وظیفه ی خسته کننده ی دردناک بیش نبود.. برای ارث و دیه و بیرون ماندن و همه و همه هم کلی دلیل و مدرک پیدا کرده بودم.. تازه دلم برای مردها هم می سوخت که بدبخت بیچاره ها باید ۲ سال وقت و غرورشان را با سربازی تلف کنند و تازه وقتی رفتند خواستگاری ، دخترها کلی برایشان چشم و ابرو بیایند که با حقوق 1 میلیونی هم مگر می شود زندگی کرد؟! یا مثلا کارت پایان خدمتت کو؟! خانه ات کو؟! ماشینت کو؟! مدرک لیسانست کو؟! می دانی.. من هیچ وقت فمنیست نشدم.. حتا وقتی اجازه ندادند زهره برود دانشگاه .. حتا وقتی نگذاشتند مهناز برود کلاس گیتار ، حتا تر وقتی فاطمه را با کتک سر سفره ی عقد نشاندند ، حتا خاطره های دردناکِ مادرم هم دلیل خوبی نبود.. ، من هیچ وقت فمنیست نشدم .. اما.. امروز فمنیست شدم ! تمام ِ کتابهایی که کارشان شیره مالیدن سر ِ زنها بود را هم از کتابخانهی کوچکم جمع کردم . ساعت هاست خیره شده ام به کارتِ عروسیِ تویی که ۲ سال است به خاطرت تمامِ خواستگارهایم را رد کردم و تو هیچ وقت دوست داشتنم را نفهمیدی..