رفتنت را عین خیالم هم نیست..
هرروز صبح بیدار می شوم ، نماز می خوانم ، دوش می گیرم و حاضر می شوم برای سر کار رفتن..
تا حوالیِ ساعت ۵ ِ عصر تقریبا همه چیز خیلی خوب پیش می رود ؛
اما یک نفر نیست بیاید غروب ها را ، عصرِ جمعه ها را ، باران را ، تنهایی به خانه برگشتن را ، دو بار کارت اتوبوس زدن را ، آشِ دو نفره را ، برگ های پاییزیِ لعنتی که نمی فهمند زمستان است را ، آهنگ های محسنِ چاوشی را ، دکلمه های علیرضا آذر را ، تومور۲ را ، لاک های رنگی رنگی را ، شال گردن ها را ، پیراهن های مردانه را ، چشم های قهوه قاجاری را ، موهای لَختِ مردانه را ، خیابانِ سینماسعدی را ، شیراز را .. همه را ببرد و یک جای دوری چال کند ؛ انقدر که بویش هم این طرف ها نیاید..