من هیچ وقت تحملِ بی خبری نداشتم .. تحملِ برزخِ بلاتکلیفی را هم.. همیشه حرفم را رک و روراست می گفتم و هیچ چیز را حل نشده باقی نمی گذاشتم.. همیشه به جرأت ، یک راه را -هرچند اشتباه- انتخاب می کردم و قدم برمی داشتم .. همیشه دل به دریا می زدم ؛ حتا به قیمتِ غرق شدن.. دست و بالم را زخمی می کردم ولی باید پرواز را می چشیدم .. و به جز اینکه جرأتِ فهمیدنِ رنگِ چشم هات را پیدا نکردم ، تقریبا هرچه دلم خواست را امتحان می کردم..
تو اما با من فرق داشتی..
تو می توانستی بی خبر بمانی .. حاضر بودی درد بکشی اما روبرو نشوی ، تو ترجیح می دادی روزها و ماه ها به زندگی معمولی ات برسی اما خطر چشیدن و امتحان کردن را به جان نخری.. تو همیشه از نرسیدن می ترسیدی.. از دل به دریا زدن.. هیچ وقت دل به دریا نزدی .. هیچ وقت..
همین شد که حالا منِ سرکشِ دیوانه مانده ام در بندِ دخترانگی هام و آرام می نشینم گوشه ی اتاقم شعر می خوانم و کارد که به استخوان رسید ، می روم و آرام کنار خیابان قدم می زنم.. و تو شده ای آن شاهزاده ای که هیچ وقت اسبش را هی نمی کند که بیاید دست دخترک فیروزه ای پوش تنها را بگیرد و به قصرِ کاغذیِ کوچکش ببرد..