خسته ای و زخم خورده ؛ نشسته ای گوشه ی قفس کوچکت و نگاه می کنی ببینی هرکس کدام تکه از تو را غارت می کند.. به پنجه هات فهمانده اند زندگی همین است و به دندان هات که خوراکِ تو همین.. تا آمدی جولان بدهی ، تا صدای غرّشِ نوجوانی ات در آمد ، تاب نیاوردند.. زخمت زدند ، همه با هم ریختند سرت و رامت کردند ، حالا از بیست و چند سالگی ات یک شیرِ زخم خورده ی قفسی ساخته اند که خیلی با 19 سالگی اش فرق دارد.. ، انگار کن شیرِ سیرک ..! به باور رسانده اندَت که تو همینی..
دیر به هم رسیدیم مَرد.. ! سرکشی هایت نصیبِ من نشد ، اما می دانی درد کجاست؟؟ همین زخمی و خسته ات را هم به من نمی دهند.. منی که خوب می توانم مرهم زخم هات شوم و دندان هایت را تیز کنم..
دست داده اند به دست هم که تو شیر بودنت را از یاد ببری.. من اما تو را میهمان جنگلِ بکر و ناشناخته ی آغوشم می کنم، بیا و پادشاهی کن .. بساطِ شغال ها را به هم بریز.. مست کن و زمین و آسمانم را به هم بدوز.. بی که محدود شوی جولان بده . من خستگیِ تو را می فهمم.. یال و کوپالِ آشفته ی تو فقط به نوازش انگشتانِ من آرام می گیرد..
بیا و ثابت کن جَنمِ سرکشی داری.. انقدر از پشت میله ها به آهوی چشم هام نگاه نکن ، یک بار خیز بردار و قفسِ لعنتی ات را بشکن.. آن وقت تا دنیا دنیاست پادشاهی کن ، مَرد..!
دخترِ شیراز!
درست میشه ان شاالله :)