پاییز بود ؛
لباسِ فیروزه ای ام را پوشیده بودم ، تکه های نور را به موهایم گره زده بودم ، کوله ام را برداشته بودم و داشتم رقصان و دَوان و خنده کنان از تپه های بهشت پایین می آمدم..
خدا صدایم کرد ، لقمه ی نان و نور را توی کوله ام گذاشت ، سبدی به دستم داد و گفت هرچه دلت خواست #انار بچین و با خودت ببر ..
سبدم را پر از انار کردم و راهی شدم ..
سرِ پیچِ جاده ی پاییز منتظرت شدم ، از دور که می آمدی ، قهوه ایِ چشم هات را شناختم ..
آمدی ، نگاهم کردی ، بی اینکه چیزی بگوییم ، بهترین انارم را توی دست هات گذاشتم ..
انار را انداختی ، خون انار کفش های مروارید پوشِ مرا خون آلود کرد..
از ترس سبدم از دستم افتاد ؛
جاده ی پاییز غرقِ خونِ انارهای من شد ..
و تو بی اینکه حواست به رد پای اناری ات باشد ، چشم دوخته بودی به دخترکانِ قرمزپوشِ سفیدرویِ چشم آبی ..
رفتی ؛
و من با یک سبد انار ترک خورده توی جاده ی پاییز ماندم و هرکس به این جاده رسید دلخون شد و آواره..